11 سالش بود که به جبهه رفت، 10 سال از نوجوانی و جوانیاش که بهترین سالهای زندگی بهشمار میرفت را در این بیمارستان و آن بیمارستان سپری کرد، از بیمارستان شهید بقایی اهواز و بیمارستانهای تهران تا بیمارستان امام خمینی (ره) ساری و …
اول راهنمایی بود که هوای جبهه کرد، آنروزها جبهه و جنگ از همهچیز مهمتر بود، اولویت اول دانشآموز درسخوان مدرسه راهنمایی آیتالله شهید مدرس قائمشهر وقتی برای رفتن جدیتر شد که بعد از عملیات کربلای پنج، هر روز جای خالی معلم شهیدش «مراد کشاورز»، را احساس میکرد.
بغض امانش را میبرید و هر روز نقشهای جدید میکشید تا مشکل سن و سالش را برای رفتن به جبهه حل کند، شناسنامهاش را ماهرانه دستکاری کرد و چهار- پنج سال بزرگتر؛ اما با قیافهاش چه میکرد؟ چهرهاش که به این راحتیها قابل تغییر نبود و حسابی تابلو بود که او کودکی 10 ـ 11 سالهای بیش نیست.
محسن گرجینوسری که این روزها مشغول گذران دوره دکترای علوم سیاسی در تهران است، متولد هشتم تیرماه 1354 و بنابر تحقیقات صورتگرفته از بنیاد شهید و امور ایثارگران با 30 درصد جانبازی شیمیایی در شلمچه، امروز با 40 سال سن جوانترین جانباز رزمنده دوران دفاع مقدس در کشور و شاید بتوان گفت، کمسنترین رزمنده دفاع مقدس است، رزمندهای که با اراده خود لباس رزم پوشیده و به جبههها اعزام شد.
در دوران دفاع مقدس میتوان جانبازانی را نیز یافت که بر اثر بمبارانهای هوایی دشمن به این درجه نائل شدند که شاید کمسنترین و کودکی بیش نبودهاند، اما به این عنوان که رزمنده یا نیروی پیاده جنگی به حساب بیایند، نبوده است یا بسیاری از فرزندان فرماندهان دفاع مقدس که به همراه خانواده به اهواز مهاجرت کرده بودند، گهگاه به همراه پدر در جبههها حضور مییافتند که نمیتوان آنها را بهعنوان یک نیروی اعزامی و یا یک رزمنده تلقی کرد.
در نشست صمیمی جوانترین جانباز دفاع مقدس کشور با خبرنگار خبرگزاری فارس، خاطراتی زیبا از آن دوران نقل شده است که مشروح آن در ادامه از نظرتان میگذرد:
* درست کردن ریش و سبیل
این قیافه کودکانه هم معضلی برای من شده بود، روزها در مقابل آینه میایستادم تا راهی پیدا کنم که شاید چندسالی بزرگتر نشان دهم، از طرفی بهخاطر مراجعه زیادم برای اعزام به جبهه و مخالفت ستاد ناحیه بسیج، حسابی تابلو شده بودم تا جایی که از نگهبانی تا فرماندهی ستاد ناحیه میگفتند: «محسن! باز اومدی! برو چند سال دیگه بیا!» بالاخره یک روز موی سرم را تراشیدم و با چسباندن با مایع به صورتم ریش و سبیلی برای خودم درست کردم!
اورکت بلند کرهای هم پوشیدم و راهی ستاد ناحیه بسیج شدم، در مسیر که از محلهمان میگذشتم، کسی مرا نشناخت، امیدوار شدم، خدا کند در ستاد ناحیه بسیج هم مرا نشناسند، شنیده بودم پاسدار جدیدی به قسمت جذب نیرو آمده، وارد ستاد ناحیه که شدم، نگهبانی را به سلامت گذشتم.
به اتاق ثبتنام که رسیدم برخلاف همیشه اینبار خلوت بود و این چیزی بود که من میخواستم، مدارکم را دادم، برادر ثبتنامکننده به من زل زده بود، حالا دیگر مطمئن شدم که باز هم لو رفتم، چند دقیقهای از اتاق بیرون رفت و با «علی رضایی» فرمانده وقت ستاد ناحیه دو شهید مزدستان سپاه قائمشهر وارد اتاق ثبتنام شدند، بغضم ترکید، رضایی مرا شناخت، همین که وارد شد، گفت: «این که آقامحسن خودمونه!» آنها میخندیدند و من گریه که میخواهم بروم.
فرمانده ستاد ناحیه که دلش حسابی به رحم آمده بود، به مسئول ثبتنام اعزام جبهه در گوشی و رمزی و نسبتاً طولانی چیزهایی گفت، همه را نشنیدم، بخشی از آن این بود: «این که ول بکن نیست! ما براساس این فتوکپی شناسنامه ثبتنام میکنیم، حتماً خانوادهاش هم موقع اعزام ممانعت میکنند»؛ بالاخره ثبتنام من با موفقیت انجام شد.
* خانواده جنگی
خانواده ما بهنوعی خانوادهای جنگی بود، داییام «شهید نجفعلی کلامی» که الگوی فکری و اخلاقی «سردار شهید حاج جعفر شیرسوار» بود، در همان نخستین روزهای جنگ به شهادت رسید، شور و حال خاصی در میان خانواده ما پدید آمده بود که در سال 1361 در عملیات رمضان دومین داییام «شهید علیاکبر کلامی» نیز شهید شد.
مادر: خانم صدیقه کلامی؛ برادر: شهید محمدمهدی گرجی؛ محسن گرجی
دایینجف در منطقه بازیدراز مفقود شده بود، بعد از یکسال چشم انتظاری، پدربزرگم حاجیکلامی بهدنبالش رفت، موفق نشد دایی را پیدا کند، همانجا ماند و وارد گردانهای رزمی شد.
حاجیکلامی، آنقدر ماند که خبر شهادت دایی اکبرم را هر طوری که شده بود او را پیدا کردند و به او رساندند، بعد از تشییع دومین فرزندش او که قصد داشت باز هم به جبهه برود، با مخالفتهای بچههای سپاه روبهرو شد و آنها تأکید داشتند در قسمت تعاون سپاه ناحیه بماند و امورات آنجا را برسد.
* بمب روحیه
بعد از اینکه حاجی به تعاون رفت، شاید خبر شهادت بیشتر شهدای قائمشهر را او به خانوادههایشان رساند، آنقدر این پیرمرد باصفا و زندهدل بود که به بمب روحیه در میان رزمندگان قائمشهری معروف شده بود.
* روز اعزام
همانطور که گفتم با کلی دنگ و فنگ بچههای ستاد با اعزامم موافقت کردند، صبح روز 13 آبان 66 که میخواستم به مدرسه بروم، بدون اینکه به پدر و مادرم اطلاع دهم، رفتم به روستای مریکلا، بین جاده قائمشهر به سیمرغ که قرار بود همه رزمندههای قائمشهر با میزبانی و پذیرایی اهالی این روستا عازم مرکز آموزشی گهرباران ساری و بعد به جبهه شوند. ترس و لرز و استرس اینکه یکوقت خانوادهام بویی از قضیه ببرند، وجودم را فرا گرفته بود، بعد از ناهار اسامی را خواندند و ما را به صف کردند، ناگهان با کمال بدشانسی از پنجره مسجد پدربزرگم «حاجیکلامی»، را دم در حیاط مسجد دیدم.
حاجی در تمام اعزامها سرکشی و رزمندهها را خاطرجمع از این میکرد که هوای خانوادههایشان را دارد و کلی روحیه به آنها میداد.
به خیال اینکه پدربزرگم بو برده و آمده که مانع رفتنم شود، سریع بهسمت سرویس بهداشتی مسجد رفتم و در آنجا جا خوردم تا او مرا نبیند.
از لای شکافهای درب چوبی دستشویی مدام چشمم به حاجیکلامی بود تا بالاخره متوجه شدم که یکی از بچههای سپاه مرا لو داد و به پدربزرگم گفت که محسن اینجاست و توی دستشویی جا خورده.حاجیکلامی دم در ایستاده بود و شاید بیش از 20 ـ 30 خانواده آمده بودند تا مانع از اعزام فرزندانشان شوند، اینها هم فکر میکردند حاجی آمده تا نوهاش را ببرد و به همین واسطه روحیه گرفته بودند که آنها هم بچههایشان را میتوانند ببرند.
* حرکت باورنکردنی حاجیکلامی
خیلی زمان جا خوردنم طول کشید و همه داشتند مهیای رفتن میشدند، احتمال داشت از اعزام جا بمانم، بالاخره با گریه و زاری و هقهق از دستشویی بیرون آمدم و گفتم: «بابابزرگ! من میخوام برم، ول کن منو، من میخوام برم»، گفت: «میخوای بری پسر؟» با گریه گفتم: «آره، میخوام برم».
گفت: «خب برو» تعجب کردم، گفتم: «برو؟ جداً برم؟»، گفت: «گریه نکن پسر، برو»، گفتم: «پس چرا شما آمدی دنبالم؟» در جواب گفت: «آمدم بهت پول بدم، پول داری که داری اعزام میشی؟»، گفتم: «نه»، دو تا 10 تومانی از جیبش درآورد و گفت: «برو پسر، دیگه گریه نکن».وقتی همه دیدند که حاجیکلامی با نوهاش چنین برخوردی کرد، شعار اللهاکبر سر دادند و دیگر هیچ پدر و مادری جلوی بچهاش را نگرفت.همه میگفتند حاجیکلامی که دو تا بچههاش شهید شدند و این همه سختی کشید، نوه 11 سالهاش را به جبهه میفرستد، ما که از حاجی بالاتر نیستیم.
* یک شهید و بوی خوش حسین (ع)
در گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، فرمانده دستهای داشتیم که روحیات معنوی زیبایی داشت.
سیدعباس موسوی معلم و اهل بهشتیمحله قائمشهر بود و تنها کسی که به قول معروف من باهاش رودربایسی داشتم، همین آقاسید بود وگرنه هیچکس از دست شیطنتهای من در امان نبود.
بچهها هم که از دست رفتارها و دردسرهای کودکانه من عاصی شده بودند، خیلی متعجب میشدند و میگفتند: «محسن! بالاخره تو با یکی رودربایسی داری». خودم هم دلیل آن را نمیدانستم اما خیلی سیدعباس برایم قابل احترام بود، هر وقت مرا میدید دست روی سرم میکشید.
یک روز غروب در هفتتپه «مقر لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس»، از کنار چادر سیدعباس موسوی که عبور میکردم بوی عجیبی را حس کردم، نزدیک شدم، رفتم داخل چادر، یک بوی خوشی شبیه عطر گل یاس به مشامم رسید، از آن بوهایی که آدم وقتی وارد حرم امام رضا (ع) یا امامزادهها میشود؛ دور و بر سیدعباس شلوغ بود.
وقتی بچهها رفتند، رودربایسی را کنار گذاشتم و گفتم: «آقاسید! این چه عطر خوشبویی هست که به خودت زدی! از این عطرها به من هم میزنی؟» سیدعباس لبخندی زد و گفت: «کدام عطر؟! نه، من عطری نزدم»، با اصرار من که مواجه شد، گفت: «بعداً بهت میگم، الان اصرار نکن».
چند روز بعد، حوالی یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب بود، جلوی چادر نشسته بودم که بوی همان عطر عجیب و خوش به مشامم رسید، اشتباه نکردم، این همان عطر همیشگی بود، در سیاهی کسی را دیدم که میآید، بدون آنکه بتوانم تشخیصش دهم، گفتم: «سلام سید!»
جواب سلامم را داد و برای اینکه گیر ندهم و ازش عطر نخواهم راهش را کج کرد، دنبالش رفتم، گفتم: «کجا بودی آقاسید؟» گفت: «حسینیه بودم». گفتم: «الان که دو ساعتی از اذان گذشته، مراسم خاصی هم که امشب نداشتیم»، و بدون معطلی طلب عطر کردم.
درخواستهای مکرر من را که دید کلافه شده بود، به قول بچههای گردان «محسن اگر گیر بده، ولکن نیست تا نتیجه بگیره!» سید گفت: «میخوای خوشبو بشی؟ میخوای از این عطر تو هم استفاده کنی؟»
لبخند شیطنتآمیزی زدم و از اینکه بالاخره موفق شده بودم تا من هم در استفاده از آن عطر شریک باشم، در پوستم نمیگنجیدم که ادامه داد: «من اصلا عطری نمیزنم»، با تعجب گفتم: «پس این بو چیه؟»، گفت: «میخوای خوشبو بشی؟ البته این یک رازه». بهش قول دادم رازدار باشم.
تبسمی کرد، همان دستی که یک کتاب دعا میان انگشتانش بود را روی سرم کشید و گفت: «اگر میخوای خوشبو بشی، با نیت پاک و حسینی و خلوص قلب برو حسینیه و زیارت عاشورا بخوان، آنوقت عطر نابی تمام وجودت را میگیرد که توی هیچ عطرفروشی پیدا نمیکنی».
من مات و مبهوت بودم و او ادامه داد: «البته تو چون هنوز سن و سالی نداری و گناه نکردی، توفیق استشمام این عطر را داری، این پاکی و دوری از گناه را ادامه بده، سعی کن همیشه اینطور بمانی».
سیدعباس موسوی یک ماه بعد از این ماجرا در شلمچه آسمانی شد و هنوز پیکر معطرش بازنگشت.
منبع : خبرگزاری فارس