گاهی اوقات، بچهها از شدت تشنگی مجبور بودند آبهای کثیف کف اردوگاه را بیاشامند. هوای این اردوگاه (رمادی ۲) ـ که در نزدیکی مرز اردن قرار داشت ـ بسیار گرم بود. هر روز میآمدند و بی جهت ما را میزدند.
گاهی اوقات، بچهها را در آبهای گل آلود میغلتاندند و با ضربات شلاق و کابل، بدنشان را سیاه میکردند و ناسزا میگفتند. همه اینها مقدمهای بود برای اینکه عراقیها بگویند: نماز جماعت، دعای کمیل، توسل و هر گونه مراسم مذهبی دیگر ممنوع است! دیگر کاسه صبر بچه ها لبریز شد و همه با هم دست به اعتصاب غذا زدیم. تا سه روز نه قطرهای آب گرفتیم و نه ذرهای غذا. خبر به گوش فرمانده اردوگاه رسید. همه را جمع کرد و گفت: اگر همین الان اعتصاب غذا را نشکنید، همه شما را اعدام میکنیم!
یکی از برادران بسیجی جواب داد: شما ما را از آن چیزی میترسانید که ما طالب آنیم. ما همیشه آرزوی شهادت داشتهایم. شما ما را از کشته شدن می ترسانید؟
در همین حین، یکی از بچهها از شدت گرسنگی و تشنگی غش کرد و روی زمین افتاد. به دستور فرمانده آب آوردند و رویش ریختند تا به هوش آمد. بعد خواستند به او آب بخورانند که امتناع کرد و گفت: مگر من با دیگران چه فرقی دارم؟ وقتی من آب می خورم که همه سیراب باشند.
فرمانده عراقی که یکه خورده بود، گفت: صبر کنید من فکرهایم را بکنم. رفت و با بغداد تماس گرفت و کسب تکلیف کرد. وقتی برگشت، بیست ـ سی نفر از شدت تشنگی روی زمین بی هوش افتاده بودند. فرمانده پرسید: خواستههای شما چیست؟ بچهها یکی یکی بلند شدند و خواستههای خود را گفتند. گفتند که ما باید در خواندن نماز جماعت، دعا، قرآن و فرایض دینی آزاد باشیم. ما نمیخواهیم مثل برده باشیم و هر وقت که سربازان شما بخواهند، شکنجه شویم. وضع غذا هم باید بهتر شود و … تا این خواستههای ما عملی نشود، دست از اعتصاب نمی کشیم.
فرمانده چاره ای ندید. تمام شرایط ما را پذیرفت. ما هم اعتصاب را شکستیم.
یکی از برادران به نام امیر شاهپسندی را سر همین قضیه اعتصاب، فلک کردند و از او خواستند که به حضرت امام توهین کند، اما فقط او فریاد می زد: امام … امام… وقتی عراقیها اتوی داغ را به کف پاهایش چسباندند، او فریادی کشید و از هوش رفت. یکی از عراقیها رفت و مقداری آب آورد و روی صورتش ریخت. به هوش که آمد، دوباره از او خواستند که به امام توهین کند؛ اما او باز هم امتناع کرد. این حرکت قهرمانانه او، باعث شد عراقیها تکانی بخورند و با قساوت قلبی که داشتند، دلشان به رحم بیاید. وقتی شاهپسندی را مرخص کردند که برود، نمی توانست روی پاهایش بایستد، تمام کف پاهایش تاول زده بود.
راوی: آزاده اسماعیل یوسفی ـ استان فارس
منبع: سایت جامع آزادگان