یادم است از زمانی که درون پایم پلاتین گذاشتند تا موقعی که آن را درآوردند، هر دو هفته یا حداقل سه هفته یک بار به بیمارستان صلاح الدین تکریت اعزام می شدم. این بار من بودم و محمد یزدی که اهل بافق یزد بود. او هم درون پایش پلاتین داشت و محمد بلالی همشهری خودم.
«سید علی» یکی از نگهبان های عراقی که در بین بچه ها معروف به «علی کابلی» بود، کینه ی عجیبی با محمد بلالی داشت! هر موقع او را می دید به هر بهانه ای که می شد، کتک مفصل و جانانه ای به محمد می زد! بیشتر اوقات این بهانه ها واهی و بی مورد بود. مثلاً همان روز قبل از اعزام، محمد با عصا در محیط اردوگاه، از جلوی چشم علی کابلی رد شد. او هم متوجه عصای محمد شد. البته عصای خود او نبود بلکه آن را از شخصی دیگری قرض گرفته بود تا قدم بزند! اما از بخت بد، با علی کابلی رو به رو شد! به او گیر داد. بلالی فکر کرد اگر جواب او را بدهد شاید او از خواسته اش کوتاه بیاید، اما او یکی از عصاها را گرفت و بلالی را کتک زد، طوری که عصا شکست!
بلافاصله بعد از این اتفاق، اسامی ما را جهت رفتن به بیمارستان صدا زدند. ماشین که حرکت کرد، به طور اتفاقی چشم یکی از نگهبان ها به دست محمد بلالی افتاد که ورم کرده بود. از او سئوال کرد:« دستت چی شده؟» سئوال کردن همانا و شروع به حرف زدن محمد همان! از اول ماجرا که نگهبان به او گیر داده تئضیح داد تا آخر. فکر میکرد با بیان این جریان کمکی به او می شود! اما نگهبان ها تنها او را نگاه می کردند! وقتی به بیمارستان رسیدیم، همان جای همیشگی پیاده مان کردند.
در راهروی بیمارستان به بخش اسرای ایرانی رفتیم. بعد از آن هم به رادیولوژی برای عکس گرفتن از ناحیه ی شکستگی پاهایمان. در آن جا نگهبان عراقی نسخه پزشک را به مسئول قسمت رادیولوژی داد. مسئول رادیولوژی گفت:«برق نیست! باید بنشینید تا برق بیاد و عکس پاتون رو بگیریم.» همان جا توی راهرو به دیوار تکیه دادیم و روی زمین نشستیم. چون پاهایمان جمع نمی شد مجبور بودیم همین طور به صورت درازکش و صاف روی زمین قرار بگیریم. پای محمد هم به دلیل آنکه قدش بلند تر از بقیه بود، درازتر از پاهای ما بود. بیشتر فضای راهرو را که محل عبور و مرور بود، گرفته بودیم.
کسانی که از آن جا عبور می کردند، چه نظامی یا شخصی وقتی می خواستند رد شوند باید با احتیاط از روی پاهای ما قدم برمی داشتند. بعضی به کنایه حرف هایی می زدند. بعضی به عمد به ما لگد می زدند! برخی دلداری می دادند و می گفتند:«الله کریم.» آدم های متفاوتی از جلوی ما رد می شدند و هر کدام عکس العملی داشتند. ما رو به روی اتاق مسئول رادیولوژی نشسته بودیم.
نشستن ما ساعتی طول کشید. در این مدت نظاره گر مردمی بودیم که رفت و آمد می کردند. بعضی از آن ها که متوجه می شدند ما اسیر ایرانی هستیم، بد رفتاری می کردند و به ما ناسزا می گفتند. هر چه به مگهبان های عراقی می گفتیم ما را به جای دیگری ببرند، اعتنایی نمی کردند. البته ما هم نمی توانستیم با کسی حرفی بزنیم یا جواب کسی را بدهیم.
بعد از چند لحظه، یکباره متوجه شدیم پنج، شش نفر با یک دختر خانم جوان و فرد نظامی درجه بالا که بقیه محافظان وی بودند از ته راهرو به ما نزدیک و نزدیک تر می شوند. نگهبان های عراقی که متوجه حضور آن ها شدند، سریع سراغ ما آمدند و گفتند:« پاهاتون رو جمع کنین، بلند شین سر پا بایستین، تا ایشون رد بشین!»
من و محمد یزدی از جای خودمان بلند شدیم، اما محمد بلالی عکس العملی نشان نداد! حتی پای خود را بیشتر دراز کرد! و تقریباً راه را بست. من و محمد یزدی هر چقدر به او التماس کردیم که پایش را جمع کند، با لهجه ی دهکردی جواب داد:« نمی خوام! من می خوام با این درجه دار که حتماً یه کاره ای هم هست صحبت کنم. بگم که چه رفتاری با ما دارن و چرا علی امروز من رو کتک زد؟!» التماس های ما بی فایده بود و آن شخص و محافظانش نزدیک می شدند. دو نفر از محافظان او زودتر خود را به ما رساندند و لگد محکمی به پای محمد زدند. خواستند که پایش را جمع کند و درست بنشیند یا بلند شود و بایستد، اما محمد هیچ توجهی نکرد! آن خانم جوان زمانی که نزدیک ما شد و صحنه را دید به دو محافظش که با لگد به محمد زده بودند، پرخاش کرد.
خیلی خونسرد به همراه درجه دار عراقی که به نظر سرهنگ می آمد، سئوال هایی از محمد کرد. سرهنگ عراقی پرسید:«از کدوم اردوگاهی؟ چرا این جایی؟ حرف حسابت چیه؟!» وقتی برای بلالی دست و پا شکسته سئوال ها را ترجمه کردم، شروع کرد به شکایت از دست نگهبان اردوگاه خودمان؛ یعنی همان علی! که چگونه او را کتک زده و اینکه وضعیت مناسبی در زمینه ی آب، جیره ی غذایی، پوشاک و اسارتگاه نداریم!
به زحمت، دنبال کلمات عربی می گشتم که ترجمه ی صحبت های او را کامل کنم، ولی خود افسر عراقی کمی فارسی بلد بود و بیشتر حرف های او را متوجه می شد. خوب به حرف هایش گوش داد و بعد هم قول داد که حتماً رسیدگی کند!
شاید بیست دقیقه این گفتگو بین بلالی و سرهنگ عراقی طول کشید. بعد از پایان صحبت ها، سرهنگ به اتاق رادیولوژی رفت و پس از آن هم رفتند. البته وقتی از بیمارستان به اردوگاه برگشتیم، فهمیدیم آن سرهنگ به خاطر حرف های بلالی تحت تأثیر قرار گرفته، تلفن زده و پی گیر مسئله شده است. گویا او هم فرمانده یکی از اردوگاه های قدیمی اسرای ایرانی بود.
بالاخره ساعت دو بعد از ظهر، نگهبان های عراقی از ما خواستند برای رفتن به اردوگاه آماده شویم. سالن های خروجی را یکی یکی پشت سر گذاشتیم و به محل همیشگی رسیدیم. آمبولانس کامیونی منتظر ما بود! سوار شدیم و آرام آرام به سمت اردوگاه حرکت کردیم. قبل از حرکت، یکی از نگهبان های عراقی به سراغ کاری رفت که سریع انجام دهد و برگردد، اما کار او دو ساعت طول کشید!
در آن گرما، تشنه و گرسنه داخل کامیون منتظر آمدن او شدیم. همان طور که از خصوصیات راننده کامیون گفتم، آدم مهربانی بود و مقداری بیسکویت و نوشیدنی برای ما تهیه کرد.
فکر می کنم، برای اولین بار بود که از بدو اسارت تا آن موقع بیسکویت و نوشیدنی می خوردیم. از آن جایی که خیلی گرسنه بودیم، با ولع خاصی شروع به خوردن کردیم. بالاخره سر و کله نگهبان پیدا شد و آماده ی حرکت شدیم.
راننده ی آمبولانس قبل از اینکه حرکت کند، پاکت سیگارش را درآورد و به هر کدام از ما یک نخ سیگار هم داد! پشت فرمان نشست و به طرف اردوگاه، کامیون را به حرکت درآورد. از محیط بیمارستان خارج شدیم. یکی از نگهبان ها چون سیگار را خاموش دست ما دید، فندکش را درآورد و جلوی صورت ما روشن کرد؛ یعنی اینکه سیگارتان را روشن کنید. من تا به آن روز سیگار نکشیده بودم. اصلاً دستم نگرفته بودم و آن برای اولین بار بود. بلالی هم به گفته ی خودش مثل من بود، اما محمد یزدی علاقه داشت زودتر سیگارش را روشن کند و به قول خودش دلی از عزا درآورد!
ما هر چقدر سعی کردیم به این نگهبان فندک به دست، بفهمانیم سیگاری نیستیم و نمی خواهیم بکشیم قبول نکرد که نکرد! در همین موقع، محمد یزدی با لهجه ی خاص خودش، دست به سبیل گفت:«بابا حالا روشن کنین! نکشین! بذارین همین طور خودش بسوزه!» ما هم حرف او را گوش کردیم. سیگار را روشن کردیم و گذاشتیم به حال خود بسوزد! کمی که جلوتر رفتیم آن عراقی متوجه شد. گفت:«ادخن!»(بکشید) با آموزش عملی که خود او می کشید از ما هم خواست به شکل او عمل کنیم! دست بردار هم نبود. جوری با عصبانیت حرف می زد که ما مجبور شدیم اعمال او را انجام دهیم.
من که سیگار را با انگشت شستم گرفته بودم، سیگار را گرفت و بین دو انگشت سبابه و وسطی گذاشت. آموزش داد:«بابا اینجوری باید سیگار رو دست بگیری!» بعد جلوی دهانم گذاشت. گفت:«حالا نفس بکش» من هم شروع کردم به نفس کشیدن یا همان پک زدن. چند لحظه بعد از عقب کامیون جاده آسفالته را نگاه کردم، دیدم دور سرم گیج می رود و جاده همانند شالی دور سرم پیچ می خورد! حال خود را نمی فهمیدم. بدجوری گیج شده بودم. آرام دراز کشیدم کف کامیون و سیگار را هم کنارم انداختم.
فکرکنم خوابم برد. نزدیک دژبانی که شدیم بیدار شدم. ساعت حدود پنج یا شش عصر بود. تشریفات دژبانی را برای ورود به اردوگاه پشت سر گذاشتیم و به در اردوگاه و به بند خودمان رسیدیم. در مسافت بین دژبانی و اردوگاه، فرصتی پیدا شد تا راجع به مسئله امروز صحبت کنیم.
محمد که خیلی امیدوار شده بود، گفت:« الان که قیافه ی علی رو ببینیم، فکر کنم خیلی درهم باشه و بابت کتک کاری صبح عذر خواهی کنه!» به در اردوگاه رسیدیم. فرمانده اردوگاه یا همان بند خودمان جلو آمد و یکی یکی اسم ما را صدا زد و تفتیش بدنی کرد. گفت:«اون طرف بایستین» معمولاً بعد از تفتیش بدنی راهی اردوگاه می شدیم، اما آن روز به ما گفتند:« همین جا بنشین و سرهاتون رو روی زانوهاتون بذارین! چشم تون هم به زمین باشه.» از این برخورد فرمانده اردوگاه خیلی تعجب کرده بودیم. به دلم افتاده بود که باید منتظر اتفاق بدی باشیم.
همه ی بچه های اردوگاه داخل آسایشگاه رفته بودند. از آن جا که سرهایمان را روی زانو هایمانگذاشته و چشم به زمین دوخته بودیم، قادر به دیدن اطرافمان نبودیم. وقتی احساس کردیم آمبولانس دور شد، به ما گفتند: «سرتون رو بالا بگیرین!» تا سرهامون رو بالا گرفتیم، متوجه شدیم که چند سرباز عراقی چاق و باتوم به دست به هماره علی که یک کابل کلفت مخابراتی در دستش بود، جلوی ما صف کشیده اند.
فرمانده اردوگاه، حبیب را صدا زد که حرف هایش را برای ما ترجمه کند. شروع به سخنرانی کرد:«ما شما مجروحان رو برای مداوا به بیمارستان می فرستیم و خدماتی برای شما انجام می دیم، حال آنکه شما به بیمارستان که می رسین و چشمتون به یه افسر عراقی درجه بالا می افته از ما شکایت می کنین! با این همه خدمتی که ما به شما می کنیم، صحبت از کم و کاستی ها می کنین! مگه ما به شما غذا نمی دیم؟ مگه به شما لباس نمی دیم؟» و هزاران حرف دیگه. بله! درست حدس زده بودیم. آن سرهنگ عراقی داخل بیمارستان که صحبت های محمد بلالی را خوب گوش کرده بود، به اردوگاه زنگ و شرح وقایع را برای فرمانده اردوگاه توضیح داده بود! حرف آخر فرمانده اردوگاه این بود:« شما شکایت ما رو به خود ما می کنین!»
این را گفت و از تمام بچه های اردوگاه با صدای بلند خواست که از پنجره تماشا کنند. همان طور که در جای خودمان نشسته بودیم هفت، هشت عراقی با هرچه که در دستشان بود به جان ما افتادند و تا آن جا که توان داشتند، محکم به سر و صورت ما زدند. یکی با کابل می زد، یکی با چوب دستی، دیگری زنجیر داشت و آن یکی سیم خاردار! چنان پذیرایی ورود به اردوگاه از ما کردند که صدای نعره ما گوش فلک را کر می کرد.
نمی دانم چند دقیقه کتک خوردیم. فقط خوب می دانم دو، سه ضربه ی اول پشت کمرم خوابیده و یکی دو تا هم توی سرم. بدنم به طور کلی بی حس شده بود و دیگر چیزی احساس نمی کردم. فقط دست هایشان را می دیدم که همین طور بالا می رفت و محکم به طرف بدن ما فرود می آمد.
بعضی از ضربه ها را به کف پای شکسته مان می زدند و برای اینکه بیشتر داغ دل خودشان را خالی کنند، چند ضربه هم به پلاتین و میله های درون پایمان زدند!چشم هایم سیاهی می رفت و هیچ چیز احساس نمی کردم. بالاخره آنقدر زدند که خون از بدن های ما جاری شد. یکی از آن ها رفت، در آسایشگاه را باز کرد و چند نفر از بچه ها را صدا زد. آن ها هم بدن های نیمه جان من و محمد یزدی را با خود بردند، اما محمد بلالی را نگه داشتند آن شب او را به انفرادی بردند.
انفرادی خیلی سخت بود. با این وضع نمی دانم آن شب محمد بلالی را با آن پایی که جمع نمی شد، چگونه در آن اتاق کوچک جای دادند. خدا می داند. تعریف کردنش بسیار دردآور و مشکل است. ما را هم به داخل آسایشگاه بردند. وقتی خواستند ما روی زمین بگذارند، آنقدر درد، در بدنمان احساسی می کردیم که از بچه ها می خواستیم ما روی زمین نگذارند و همین طور بالا نگه دارند!
بچه ها چند پتو روی هم گذاشتند و ما را روی آن ها قرار دادند، اما شدت درد آنقدر زیاد بود که به محض تماس بدنمان با پتو ها صدای داد و فریادمان بالا رفت و همین طور آه و ناله می کردیم. نگهبان عراقی هم پشت پنجره آمده بود، رفت و همین طور آه و ناله می کردیم. نگهبان عراقی هم پشت پنجره آمده بود، مدام ناسزا می گفت و می خواست که ما ساکت باشیم. تهدید می کرد که اگر ساکت نشویم دوباره ما را بیرون آسایشگاه برده و کتک خواهند زد. این بود که بچه ها باندهای گاز و پانسمان را در دهان ما گذاشتند که صدای آه و ناله ی ما به گوش عراقی ها نرسد!
با زحمت پیراهن های چسبیده به پوست کمرمان را در آوردند و پتویی روی ما کشیدند. تا شاید کمی از دردمان ساکت شود. آن شب را به سختی به صبح رساندیم. آنقدر سخت بود که شب های بیمارستان الرشید بغداد و شب های اول اسارت در ذهنم تداعی می شد؛ ولی این پایان کار نبود. تا یک هفته هر دو روز یک بار این بلا را سرمان آوردند. همیشه هم جلوی چشم دیگر بچه های اردوگاه این کار انجام می شد تا درس عبرتی باشد برای بقیه؛ البته به خیال خودشان!
راوی: آزاده بیژن کریمی /سایت جامع آزادگان