“حاج یدالله کلهر” روستا زاده بود. در “بابا سلمان” شهریار به دنیا آمد. همانجا قد کشید و بزرگ شد. به دلیل نبود امکانات و سختی راه، ازادامه تحصیل باز ماند. سال 53 به خدمت سربازی رفت. چندین بار از خدمت سربازی فرار کرد. آشنایی با امام خمینی(ره) مسیر زندگی اش را تغییر داد و به جرگه مبارزان با رژیم پهلوی پیوست. با پیروزی انقلاب، سپاه منطقه کرج را راه ندازی کرد. با آغاز جنگ، در آزاد سازی گیلانغرب حماسه ماندگاری آفرید.
به خاطر لیاقت و کاردانی به عنوان جانشین فرماندهی تیپ المهدی(ج) برگزیده شد. در عملیات فتح المبین ضرب شست جانانه ای به عراقی ها نشان داد. بعدها در عملیات والفجر 8، کربلای 4 و 5 خوش درخشید. شهید یدالله کلهر از بنیانگذاران لشکر 31 عاشورا، لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و قائم مقام لشکر 10 سیدالشهدا بود. وی پس از سالها مجاهدت، سرانجام در اول بهمن 1365 در عملیات ” کربلای 5″ جاودانه شد و به قافله شهدا پیوست. به بهانه بیست و هشتمین سالگرد شهادتش فرزاهایی کوچک از زندگی این مرد بزرگ را مرور می کنیم:
نشانه
قنداقه نوزاد را با خوشحالی در آغوش کشید و سرتاپایش را خوب برانداز کرد. چشمش به گوش راست نوزاد افتاد. قسمت کوچکی از لاله گوش راست نوزاد بریدگی داشت. با تعجب گفت : «این بچه یک نشانه دارد». پدر بزرگ قنداقه را گرفت و گفت: « معنایش این است که این بچه در آینده کاری می کند که اسمش بر سر زبانها می افتد. شاید پهلوان شود و شجاعت از خود نشان دهد. هر چه هست نام خوبی از خود به جا می گذارد.»
مثل باران
با بچه های دیگر فرق داشت. فرقش هم این بود که بیش از حد مهربان بود. به تعبیر دوست همرزمش : «از همان بچگی به ما نصیحت می کرد که با هم دعوا نکنیم. همیشه از مردانگی و گذشت صحبت می کرد» یدالله خوبیهایش حد نداشت. مثل باران بود . وقتی می بارید همه را فرا می گرفت. خیلی راحت می شد به او تکیه کرد. نه کینه داشت و نه اهل غرض ورزی بود. قلبی زلال و روحی بزرگ و مهربان داشت. هیچ وقت با کسی تند برخورد نمی کرد. تواضع اش تماشایی بود. صبور و پر حوصله بود.
دروازه بان
فوتبالش خوب نبود اما والیبال را بهتر بازی می کرد. در فوتبال اکثر اوقات دروازه بان می ایستاد. در بین بازی هم هیچ وقت عصبانی نمی شد. صبورانه بر خورد می کرد. با مزاح و شوخی جلوی عصبانیت های احتمالی بچه ها را می گرفت. به تعبیر پدرش ” از بچگی در بازیها میان بچه ها محبوب بود. هر کس به دنبالش می آمد و می گفت برویم ورزش ، می گفت : «یا علی» . هیچ وقت از ورزش و بازی روی گردان نبود. »
خانه اهدایی
برای هر کاری خیری پیش قدم می شد. دست به خیر بود. رفته بود خواستگاری یکی از همکارانش. بعد از صحبت های مقدماتی ، پرسیده بودند که آقا داماد منزل مستقل دارد یا نه؟! داماد سرش را انداخته بود پایین و گفته بود:« نخیر. خانه مستقل ندارم». داشته قول و قرار عروسی شان بهم می خورده که حاج یدالله گفته بود : «آقا داماد از خودشان منزل دارند و خانه مناسبی هم هست» انکار داماد هم به جایی نرسیده و جلسه به خوشی تمام شده بود. بعدها وقتی آقا داماد فهمیده بود که خانه اهدایی حاج یدالله، از طرف سپاه به اسم حاجی در آمده بود.
قـرعه اول
به قول امروزی ها، حاجی خیلی «فدایی» داشت. بچه ها صف کشیده بودند جلوی بیمارستان و سر اهدای کلیه به حاجی، جر و بحث می کردند. هر کسی می خواست قرعه به نام او بیفتد. بچه ها سر از پا نمی شناختند. هر لحظه به تعداد بچه ها اضافه می شد. لحظه شماری می کردند برای اهدای کلیه. اما هر کاری کردند حاجی زیر بار نرفت و گفت: « من شرعاً راضی نیستم که شما جان خودتان را به خطر بیندازید و به من کلیه بدهید. هر چه خدا بخواهد ، همان می شود.»
لبهای خونین
دشمن امان بچه ها را بریده بود در فاو. انگار از آسمان باران گلوله می بارید. بمباران عراقی ها خیلی شدید بود. حاج یدالله در یکی از این بمبارانها به شدت زخمی شد. جراحتش به حدی شدید بود که برای مداوا فرستادندش به تهران .خون از همه جای بدنش جاری بود حتی از لبهایش. پرستارها فکر کردند که لبهای حاجی ترکش خورده . وقتی خوب معاینه کردند دیدند که از ترکش خبری نیست. حاجی از شدت درد دندان به لب گرفته بود! حاجی تا لحظه آخر یک «آخ» نگفت.
غریبه
هواخواه شهدا و خانواده هایشان بود. برای خانواده شهدا ارادت خاصی داشت. رفته بود سرکشی به خانه یکی از شهدا. برای دختر کوچک شهید هم اسباب بازی مناسبی تهیه کرده بود. مقابل خانه شهید که رسید آرام در زد. دخترک در را باز کرد و حاجی را شناخت. بی مقدمه گفت: « عموجان! اگر بابام را آورده ای بیا تو اگر نیاورده ای، برو.» بعد از این جریان، حاجی به خانواده و تنها دخترش به قدری کم سر می زد که دختر چهار ساله اش او را نمی شناخت. فکر می کرد حاجی غریبه است.
مثل هیچکس
با همه، فرق داشت. حاجی حسابش از دیگران جدا بود . شیوه فرماندهی اش جور دیگری بود. شبیه نداشت. فرمانده بلند آوازه لشکر قلب بچه ها را تسخیر کرده بود. بدون استثنا حرفش زمین نمی ماند. بچه ها با جان و دل دستوراتش را انجام می دادند و حاضر بودند خودشان را برای ایشان فدا کنند. خیلی وقت ها سپر بلای حاجی می شدند. حاج یدالله واقعاً «فدائی»داشت چرا که خودش فدائی ولایت بود. گفتم که “این مرد، یکی یکدانه بود . باور کنید حاجی! شبیه نداشت»
آخرین یادگاری
روزهای آخر، رفتارش خیلی فرق کرده بود. کارهای عجیب و غریبی می کرد. غمگین و بیقرار بود. زمین با همه وسعتش برای حاجی تنگ می نمود. یک روز بی مقدمه وارد آسایشگاه شد و رفت سراغ کمد شخصی اش. به آرامی در کمد را باز کرد. تمام وسایلش را چید روی زمین و گفت: « بچه ها ! هر کس هر چه می خواهد بردارد برای یادگاری!» گرمکن ورزشی، ساعت مچی، تقویم ، انگشتر عقیق ، مهر و سجاده کوچک، تمام دارائی حاجی بود. بچه ها با دیدن این صحنه بغض کردند و …
خواهان شهادتم
جویای شهادت بود. می گفت: «خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شـده ام و خـواسته باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم بلکه می خواهم شهید شوم تا اگر زنده ام موجودی نـباشم که سبب جلوگیری از رشد دیگران شوم تا شاید خونم بتواند این موضوع را جبران کند و نهال کوچکی از جنگل انبوه انقلاب را آبیاری کند.»
منبع :دفاع پرس