احمدعلی ابکایی، از فرماندهان گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا، بهمناسبت ایام عملیات کربلای پنج، روایتی را از حالوهوای آن روزهای بهیادماندنی و آن لحظات ناب عاشقی، به شیوایی بیان کرده، لحظهبهلحظه که پای صحبت او مینشینی، بوی مجاهدت، مردانگی و ایثار به مشام میرسد، این ناگفتههای دلنشین تقدیم به مخاطبان میشود.
* 36 شقایق عاشق ماندند
شب چهارم عملیات کربلای پنج، درگیریهای ما تا ساعت چهار و پنج صبح ادامه داشت، عملیات از ساعت 12:30 دقیقه شب شروع شده بود، از سوی فرماندهی به ما دستور عقبنشینی داده بودند.
36 تن از شهدای در فاصله 50 متری پل کانال ماهی جاماندند، من آخرین نفری بودم که به این طرف خاکریز آمدم.هوا گرگومیش شده بود، آمدم روی دژ، کنار نیروهای لشکر 41 ثارالله (ع) کرمان، دیگر کسی آن جلو نمانده بود، از دژ عبور کردم، توی مسیر چشمم افتاد به شهدای داخل باتلاق، دیگر به نزدیکی دژ خودمان رسیدم، نمازم داشت قضا میشد، سریع تیمم کردم و نماز خواندم، بچهها متفرق شده بودند، پیک گردان، برجعلی ملکخیلی و شهید داداشی که رفته بودند عقبتر، متوجه شدند که سردار شهید علیرضا بلباسی «فرمانده گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا» و کل گردان رفتهاند عقب، اینها هم پشت سر آنها راهی شدند، تنها مانده بودم، با کمی از بچهها که آنجا بودند، نمازمان را خواندیم و بعد به یک تانک تکیه دادم و خوابم برد.
* پاتک دشمن و غوغای انفجارها
نیمساعت بعد بیدار شدم، روشن شدن هوا برابر بود با پاتک عراقیها، صدای انفجارها غوغا کرده بود، از شکافی که بچهها با استفاده از آن به داخل کانال روی دژ میرفتند، وارد کانال شدم، چند تا از بچههای گردان دو را دیدم، خبر بچههای خودمان را گرفتم، گفتند: «همه رفتند عقب، بلباسی همه را برد خط دو.»
کانال را ادامه دادم، همه بچههای این خط زرهی بودند، کمی آن جلوتر سردار رمضانعلی صحرایی را پیدا کردم، ناراحتی روی صورت خاکگرفتهاش جاخوش کرده بود، سردار عبدالعلی عمرانی «فرمانده محور» کنار او نشسته بود، سلام و علیکی کردم، به صحرایی گفتم من آخرین نفری بودم که برگشتم.کمی که آرام شدم از صحرایی پرسیدم: «هدف عملیات دیشب چی بود؟ به نظر شما بهتر نبود که برای گرفتن آن هدف با فرمانده گردان هم مشورتی میکردید؟ این طور که ما رفتیم، فقط تلفات دادیم، ولی میتوانستیم پل را بگیریم و بهتر از این وارد عمل شویم.»
صحرایی سکوت کرده بود، عمرانی به من اعتراض کرد و گفت: «این چه حرفی است میزنی؟ باید روحیه داشته باشی.» گفتم: «من که روحیه دارم، دیشب هم تو درگیری بودم، الان هم که پیش شما هستم، ما چهار ماه تمام با این نیروها کار کردیم، به آنها آموزش دادیم، به نظر من دیشب خیلی بهتر از اینها میتوانستیم عمل کنیم.»
عمرانی گفت: «نه، شما اطلاع ندارید.»
اما مطمئنم نظر صحرایی با من همسو بود، عمرانی هم نظر فرمانده لشکر و قرارگاه را انتقال میداد، اینطور نبود که از خودش حرف بزند.وقتی دیدم عمرانی ناراحت شد، سکوت کردم و نظراتم را برای خودم نگهداشتم، در حین صحبت دیدم پیک گردان از طرف بلباسی آمده دنبال من و گفت: «بلباسی گفته برو به ابکایی بگو بیاید، همه نیروها هستند، باید سازماندهی کنیم، اگر از بچهها کسی هست، او را بیاور!»بلباسی حتی نمیدانست من زندهام یا نه، از هم خبری نداشتیم، هر لحظه ممکن بود که یک خمپاره بیاید و آن یکی، دیگر زنده نباشد.عراق داشت پاتکش را شروع میکرد، دوباره آمدم پیش صحرایی و گفتم: «بلباسی پیک فرستاده دنبالم، اگر اجازه بدهید من بروم خط دو، چون فقط من و چند تا از بچههای دیگر گردان خودمان، اینجا هستیم و بقیه گردان ما در خط دو هستند، آقای صحرایی! کار گردان ما تمام شده است.»
صحرایی گفت: «فرمانده تو بلباسی است، اگر دستور داده بروی، پس میتوانی بروی.»
* از 300 نفر نیرو، همین چند نفر ماندند
بچههای گردان خودمان را صدا زدم، تا خواستیم بیاییم، صحرایی دوباره صدایم زد و ادامه داد: «توی خط، نیرو نداریم، از 300 نفر نیروی ما همین چند نفر ماندند، اگر این چند نفر را هم بگیری ببری، کل نیروهای ما 30 نفر هم نمیشوند، تکلیفی به تو نیست ولی خط در خطر است، اگر بمانی خیلی بهتر است.سر دو راهی گیر کردم، از طرفی بلباسی هم به من نیاز داشت، پیک را بردم یک کنار و گفتم: «برو به بلباسی بگو که قضیه اینطوری است، بگو ابکایی میماند، بگو وجدانش اجازه نمیدهد خط را ول کند.
پیک رفت، دو ساعت بعد، پیک دیگری از گردان آمد خط و مرا پیدا کرد و گفت: «آقای بلباسی گفت: به ابکایی بگو بیاید.»
به آن طرف خط نگاه کردم، دیدم عراق از چپ و راست دارد پیشروی میکند، تانکهای دشمن جلوی ما صف کشیده بودند و انگار داشتند رژه میرفتند، تعداد نیرو در خط کم بود، با این که صحرایی مرا در تصمیمگیری آزاد گذاشته بود، اما باید کاری میکردم، البته با رفتن من و چند نفر دیگر به خط عقب، اتفاق خاصی نمیافتاد ولی من بنا داشتم با نرفتنم، خودم را محکی زده باشم.طی این چند ساعت بارها دیدم صحرایی و عمرانی، آرپیجی میگرفتند و منتظر میماندند که تانکها را بزنند، باز هم نرفتم، ماندم، وقتی کمبود نیرو آنطوری بود که فرمانده تیپ و مسئول محور، خودشان آرپیجی دستشان گرفتند، دیگر چه جایی برای رفتن من؟
* فداییها برای شکار تانکها آماده شدند
ساعت 10 صبح بود، ما آنجا فقط یک قبضه هدایت شونده «مالییوتکا» داشتیم، هرچه شلیک میکردیم، به تانک نمیخورد، درست میخورد کنار تانک، حتی به خود تانک هم میخورد، منفجر نمیشد، نمیدانم چه مشکلی داشت، در همین ساعت تانکها آماده پاتک شده بودند، صحرایی صدایم زد و گفت: «باید چندنفر را برای کمین بفرستیم جلوتر.»من میدانستم آن چند نفر باید فدایی باشند، 100 متر آن طرفتر، در سمت راست ما، توی باتلاقی کانال کنده بودند و به صورت مارپیچ، 300 متر جلوتر رفته بودند، از لودرها هم فقط لاشههای سوختهای بهجا مانده بود، با رانندههایی که مثل پرندههای آتشگرفته، در اتاقک لودرها حبس شده بودند.صحرایی گفت: «شما چند نفر را بگیر و برو به کمین، تا جا دارد برو جلو، تا جایی که اصلاً دیده نشوید، سر بلند نکنید، همانجا مخفی شوید، موقع پاتک، ما به شما خبر میدهیم، حدود 10 نفر نیرو داد به من که چند تا از آنها، بچههای گردان خودمان بودند، یک بیسیمچی هم داد که با صحرایی در ارتباط باشیم، همهمان آرپیجی گرفتیم و راه افتادیم.»این نکته جالب است که بگویم سر و صورتم گلی بود، لباسهایمان از آب داخل باتلاق خیس بود و از سرما داشتیم میلرزیدیم، راه میرفتیم تا گرممان شود، آفتاب، سرد و بیرمق میتابید، نیمه آسمان را ابر پر کرده بود، دوباره از باتلاق عبور کردیم، از بیخوابی همه گیج و گنگ بودیم، نمیدانم چند ساعت بود که غذا نخورده بودیم، از داخل شیار دوجداره که لودرها کنده بودند، حرکت میکردیم، به لودرها رسیدیم، یکی از رانندهها را دیدم، ترکش خورده بود، کسی جرأت نکرده بود تا اینجا بیاید و او را بکشد عقب، آنقدر ترکش خورده بود که میتوان گفت: «تکهتکه شده بود.»
تا انتهای مسیر رفتیم، دیگر خاکریزی وجود نداشت و بعد از آن یکسره دشت بود، دید زدم، تانکها در فاصله 200 متری ما ردیف شده بودند، ما نمیدانستیم، اما آنها حرکت ما را میدیدند، کاملاً بر ما مشرف بودند، بچهها را پخش کردم، دو نفر این طرف، دو نفر آن طرف، چندنفر هم عقبتر، خودم هم درست نوک شکاف نشستم، بیسیمچی هم کنارم بود، منتظر پاتک آنها ماندیم، همه آرپیجی داشتیم و هر آرپیجیزن یک کمک داشت، با هفت، هشت گلوله، نشسته بودیم، من پشتم به سمت عراقیها بود، رو به دژ خودمان، متوجه تمام تحرکات و سر و صداهای دژ خودمان میشدیم.
تنهایی و خلوت لحظات مرا به فکر فرو برده بود، گلولهها، بعضی مواقع راه گم میکرد و از بالای سرمان رد میشد یا به پهلوی شیار اصابت میکرد.دو نفر از این بچههایی که با ما آمده بودند، حدوداً 17 سال داشتند، خیلی با هم صمیمی بودند، لحظهای از هم غافل نمیشدند، اسمشان را نمیدانستم، اینها را گذاشته بودم اول ورودی دایرهمانند شیار، به آنها گفتم: «همینجا برای خودتان سنگر بکنید، دور خودتان را هم کیسهشن بچینید تا ترکش به شما نخورد.»
* رقص عاشقانه دو کبوتر
سکوت کوتاه ما را صدای خنده این دو نوجوان درهم میشکست، زیر آن همه گلوله، اضطراب و نگرانی، مدام میخندیدند و آرامآرام سنگرشان را میکندند، آرپیجیشان را گذاشته بودند کنار دستشان، بغل خاکریز، یکی سر کیسه را نگه میداشت، دیگری با بیل خاک میریخت توی کیسه، سر و صدای آنها، حواسم را پرت کرد، وقتی دیدم در این لحظههای غمگین، شادی این دو جوان چقدر زیبا است، سر حال شدم، داشتم نگاهشان میکردم و میخندیدم، حال خوبی پیدا کرده بودم، مجذوب روحیه آنها شده بودم، چشم از آنها برنمیداشتم، یک دفعه یک گلوله تانک یا توپ 106 از بالای سرم زوزه کشید و مستقیم رفت تو دل سنگر روبهرو، درست از بالای سرم رد شد، صدای مهیبی داشت، بیاختیار چشمهایم را بستم، گلوله آنقدر به من نزدیک بود که گرمایش را در آن سرما احساس کردم، صدای انفجار… گرد و غبار… ، چشم باز کردم، اما خندههای تازهجوانها را دیگر ندیدم.انگار آنها تا چند لحظه پیش اصلاً آنجا ایستاده نبودند، خاکها که کنار رفت، دیدیم آن دو محو شدند، بقیه بچهها خم شده بودند که ترکش نخورند، حالا همه داریم بههم نگاه میکنیم، مبهوت و متحیر، کاری از دستمان بر نمیآید، آن گلولهای که از وسط ما رد شد، درست خورده بود وسط آن دو نوجوان، آنها از جمع ما پرواز کردند.
هر چند لحظه، گلولههای آرپیجی آنها میسوخت و منفجر میشد، منتظر ماندیم، همه گلولهها که سوختند، یک کیسه آوردیم و جنازههایشان را از اطراف جمع کردیم، تکهتکه، خرد خرد، ذره ذره، سرهم 10 کیلو هم نشد، اصلاً نمیدانم به چه دلیلی این کار را کردیم، ما برای شهدای دیگرمان این کار را نمیکردیم، اما نمیدانم برای اینها چرا …؟!
* فقط من مانده بودم و بیسیمچی
تا ساعت چهار بعدازظهر همانجا ماندیم، گلوله و خمپاره مدام روی سر ما فرود میآمد، به چند پاتک دشمن جواب دادیم، دیگر مهمات ما به آخر رسیده بود، تا ساعت چهار، یکی ـ دو نفر دیگر هم به شهادت رسیدند و سه ـ چهار نفر هم زخمی شدند،
بچهها یکییکی آنها را بردند، اواخر فقط من مانده بودم و بیسیمچی و یک نفر دیگر، نه آب داشتیم نه غذا، با فرمانده تیپ «آقای صحرایی» تماس گرفتم، درخواست نیروی کمکی کردم، گفت: «مگر چی شده؟» گفتم: «سه ـ چهار تا از بچهها شهید شدند، سه ـ چهار تا هم زخمی.» گفت: «یعنی فقط یکی ـ دو نفر ماندهاید؟» گفتم: «آره آقای صحرایی! نه صبحانه خوردیم نه ناهار، نمازمان را نشسته خواندیم، حداقل دستور بدهید آب و غذا بیاورند.»صحرایی گفت: «تماس میگیرم.» چند دقیقهای گذشت و تماس گرفت، گفت: «ابکایی! نیرو ندارم آب و غذا بفرستم، خودمان برای دژ، نیرو کم داریم، شما احتیاط کنید و بیایید عقب.»
آفتاب کمکم داشت غروب میکرد، خودمان را آماده کردیم که برگردیم، اما عراقیها آنچنان روی ما فشار آوردند که نتوانستیم کیسهها را با خودمان بیاوریم، کیسههایی که داخلش تکهتکههای آن دو رفیق خوشخند و تازهجوانهای عاشق بود، موقع برگشت مکافات کشیدیم، 45 دقیقه طول کشید تا آن مسیر را برگردیم.
* نور چشمم رفت، یک ترکش بزرگ به من اصابت کرد
به دژ رسیدیم، نخستین چیزی که نظرم را جلب کرد، تعداد کم نیروهایمان بود، همان زمان عراقیها برای چندمین بار پاتکشان را شروع کردند، ما هم جوابشان را دادیم، نشسته بودیم، یکی از بچههای قدیمی زرهی هم بود، با آقای صحرایی و آقای عمرانی، از همه طرف تیر و ترکش میآمد، صحرایی داشت میگفت: «امشب قرار است یک گردان دیگر بیاید!» پتوی سیاه رنگی که از شدت سرما دور خودش پیچیده بود را از روی دوشش جابهجا کرد، یک پتوی سیاهرنگی هم روی دوش عمرانی بود، در همین لحظه یک گلوله توپ خورد کنار من، روی کانال، ناگهان نور چشمم رفت، یک ترکش بزرگ خورد به ران من، یک «آخ» کشیدم، صحرایی نگاهم کرد و گفت: «چی شده؟» بریدهبریده گفتم: «مثل … اینکه … ترکش خوردم.» صحرایی دستور داد: «او را ببرید عقب.»
اصراری به رفتن نداشتم، فکر میکردم میتوانم بمانم و عقب نروم، میدانستم تعداد نیروها در خط خیلی کم است، اما خونریزی پایم زیاد بود، به ساعت نگاه کردم، چون میدانستم بعداً باید این واقعه را بنویسم: «ساعت 4:45 دقیقه بعد از ظهر 23 دیماه 1365 بود.»
بچهها با چفیه، پایم را بستند، دوباره به آقای صحرایی گفتم: «میخواهم بمانم.» بچههایی که پایم را با چفیه گره زده بودند، گفتند: «خونریزی زیاد است، ترکش ریز که نیست.»
باید 30 متر مرا میکشیدند و میبردند، آمبولانس بین ما و لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود، نیروهای این لشکر هم سمت چپ ما بودند، زخمم طوری بود که خون از زیر چفیه فوران میکرد، تجهیزاتم را باز کردم، یادم هست که آقای عربعلی احمدی مرا کشانکشان از داخل کانال آورد عقب، همین لحظه عراقیها هم حمله کردند، همه بچهها از خاکریز بلند شدند، صدای صحرایی و عمرانی را میشنیدم که داد میزدند: «همه آرپیجی بگیرند، آماده باشند.»
* نعره تکبیرهای پیاپی اللهاکبر مرا خوشحال کرد
حدود 10 دقیقه طول کشید تا مرا سوار آمبولانس کنند، عراقیها با این پاتک نزدیکتر شده بودند، وقتی سوار آمبولانس شدم، یکمرتبه نعره تکبیرهای پیاپی را شنیدم، کل خط بلند شده بودند و داشتند تکبیر میگفتند: «اللهاکبر، اللهاکبر.»همین لحظه دو ـ سه تا دوربین فیلمبرداری بالای سرم ظاهر شد، شروع کردند از من فیلم گرفتن، احتمالاً از لشکر 27 بودند، وقتی صدای تکبیر بلند شده بود، دوربین را به طرف دژ برگرداندند، از یک نفر که کنارم بود، پرسیدم: «چی شده؟» گفت: عراقیها دارند عقبنشینی میکنند، بچهها تانکهایشان را زدند.
خوشحال شدم، اما هنوز نگران بودم، آمبولانسها برای یک مجروح، به عقب برنمیگشتند، صرف نمیکرد، در خط شلمچه مگر چند آمبولانس بود که برای هر مجروح یک آمبولانس توی آن همه آتش برود عقب؟ نگه میداشتند تا تعداد مجروحها بیشتر شود، من روی برانکارد دراز کشیده بودم، چندتا مجروح سرپایی هم وارد آمبولانس شدند، تا خط دو، بیش از یک کیلومتر فاصله بود، ماشین راه افتاد و بکوب پیش رفت، در طول راه چند تا از آمبولانسها خمپاره خورده، از مسیر خارج شده و افتاده بودند توی باتلاق، کسی هم دنبالشان نمیرفت، اگر روی جاده هم میماندند، لودر میآمد و آنها را کنار میکشید که جاده باز شود.
از مسیر هم دیگر چیزی باقی نمانده بود، آنقدر که خمپاره خورده بود، جاده پارهپاره شده بود، راننده آنقدر تند میرفت که گاهی فکر میکردم الان است که چهار چرخ ماشین از زمین جدا شود، امدادگر کنار راننده نشسته بود و هی به ما میگفت: «بچهها! تو را به خدا طاقت بیارید، ما را هم ببخشید.»
مرا میدید که به دلیل دستاندازها، هی از برانکارد به زمین میافتم، با یک مصیبتی این مسیر را طی کردیم تا آمدیم خط دو، اینجا اسکله بود، باید دوباره سوار قایق میشدیم، شهید بلباسی هم همراه بچههای گردان در همین خط مستقر بود، آمبولانس ایستاد، وقتی پیادهام کردند یکی از بچههای گردان مرا دید، آمد بالای سرم، از من پرسید: «چی شده ابکایی؟» گفتم: «توی پاتک اینطوری شدم، اگر میتوانی بلباسی را بیاور پیشم تا ببینمش.»
غروب شده بود، بلباسی مشغول جابهجا کردن بچهها بود، نمیشد نگهام دارند تا بلباسی بیاید، در همین چند دقیقه سه ـ چهار نفر از بچههای گردان آمدند بالای سرم، کمی بعد مرا همراه بقیه مجروحها سوار قایق کردند و به عقب بردند.