خدمت سربازي غلام رضا، در جبهه گذشت. بعد از سربازي، كار خوبي برايش پيدا شد و بعد هم صاحب زن و فرزند. تقريباً دو سالي از دختردار شدنش نگذشته بود كه عزم جبهه و جنگ كرد. هر بار كه اسم جبهه را مي برد، مانع رفتن او مي شدم و او را به بهانه ي اين كه برادرش در جبهه است و من تحمل دوري دو پسر را ندارم، منصرف مي كردم.
ماه رمضان همان سال، يعني 1367، اصرارش بيشتر شد. يك شب همه با هم دور سفره ي افطار نشسته بوديم كه شروع كرد به گفتن حرف هاي تكراري. همين طور در حال جدل بوديم، كه تلويزيون، تصوير رزمندگان را در جبهه نشان داد. از يك پيرمرد 85 ساله اي پرسيده بودند كه چطور با اين وضعيت جسمي به جبهه آمده است؛ پيرمرد هم در جواب گفت:
-« ما در قبال اسلام و نظام اسلامي وظيفه داريم. وقتي اين همه جوان از آرزوهاي شان دل كندند و به جبهه آمدند، من پيرمرد كار مهمي نكردم.»
وقتي مصاحبه تمام شد اشك در چشمانش حلقه زد و گفت:
-« پدر! ديدي اين پيرمرد با چه انگيزه اي به جبهه رفته؟ حالا شما نمي گذاري من به وظيفه ي ديني و انساني ام عمل كنم.»
نتوانستم چيزي بگويم. او چند روز بعد، مقدمات رفتنش را فراهم كرد و به جبهه رفت.
راوي : عباس پهنابي پدر شهيد غلام رضا پهنابي
منبع : رزمندگان شمال