شهید حاج علی محمودوند: از همه مظلومانه تر این بود که چندتا از مجروح ها خاک میریختند روی خودشون بهشون گفتم چرا خاک می ریزید رو خودتون یکیشون گفت: مگه نمبینی عراقی ها اومدن داخل کانال و دارن به بچه ها تیر خلاص میزنن ما نمیخوام با تیر خلاص عراقی ها شهید بشیم ! ما میخوایم با 【لب_تشنه】 عین ارباب حسین شهید بشیم مامیخوایم از تشنگی برای آقا جون بدیم وشهید بشیم.
پای خاطرات جانباز شهید حاج علی محمودوند:
سال ۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی ” فکه ” از واحد تخریب لشگر ۲۷ به گردانها مامور شده بودیم و محل حضورم در گردان ” حنظله ” بود یک شب که در گردان خواب بودم متوجه شدم شخصی که در کنار من خوابیده به نام عباس شیخ عطار به شدت در حال لرزیدن است ! و به حال تشنج افتاده بود دندان هایش به شدت چفت شده بود ، من که یکباره از خواب پریدم او دست و پای خودش را گم کرد .و بعد از یکربع ساعت بالاخره به حالت اولیه برگشت وهمین که متوجه شد من بالای سرش بودم خیلی ناراحت شد که من این قضیه را فهمیده ام ، لذا مرا قسم داد که به کسی چیزی نگویم تا احیانا این مسئله باعث نشود که به عملیات نرود .
از او سوال کردم که چرا به این حالت دچار می شوی ؟ در جوابم گفت من هر وقت خوشحال و یا ناراحت شوم به این حالت دچار میشوم . ودیگر صحبتی نکرد . من به او گفتم اگر مجددا به این حالت دچار شدی من چه باید بکنم ؟ گفت : در جیب من شیشه قرصی است که اگر به این حالت دچار شدم یک قرص را با کمی اب حل کن و از لای دندانها به دهانم بریز . و شیشه قرص را نشانم داد و سپس داخل جیبش گذاشت بالاخره نمیدانم این قضیه چگونه لو رفت که مسئولین گردان فهمیدند و تصمیم گرفتند که او را به عملیات نبرند . اما او حرفی زد که دیگر هیچ کس نتوانست تصمیمی بگیرد . او گفت : ان کسی که مرا اورده ، خودش هم مرا به عملیات می برد . و واقعا هم کسی حرفی نزد . دوست دیگری داشتم به نام حسین رجبی . ایشان هم خیلی با من رفیق بود . در شب عملیات یک لحظه از من جدا نمیشد . شدیدا به هم وابسته بودیم در ان شدت درگیری در فکه هر وقت از من عقب می ماند بلند صدایم می کرد ، محمودوند ، محمودوند .
و به هر صورتی که بود همدیگر را پیدا می کردیم . در شب عملیات از یک کانال بزرگی رد می شدیم ، تعدادی نیرو دیدم که داخل کانال نشسته بودند از انها سوال کردم بچه های کجا هستند ؟ گفتند بچه های گردان کمیل . گفتم چند روز است که در اینجا هستید ؟ گفتند سه روز . سپس در تاریکی عبور کردم . چند کانال دیگر که رد شدیم دیگر هوا روشن شده بود بچه ها گفتند نماز صبح را بخوانیم . شروع به خواندن نماز صبح نمودیم . عراقی ها ما را محاصره کرده بودند و ما اطلاع نداشتیم . با روشن شدن هوا متوجه شدیم که در محاصره هستیم .
عراقی ها فریاد می زدند تسلیم شوید ، بیایید طرف ما . و درهمین حین تیراندازی را شروع کردند و اولین تیر به سر ” حسین یاری نسب ” فرمانده گردان حنظله خورد و شهید شد . ناگفته نماند که برادر حسین یاری نسب تنها کسی بود که لباس فرم سپاه به تن داشت ، عراقی ها از سر کانال شروع به قتل عام بچه ها کردند در همین حین یک گلوله هم به سر رجبی خورد ، ارام ارام قدری به عقب رفت و به زمین افتاد . درگیری شدت زیادی پیدا کرده بود و تنها یک راه بازگشت داشتیم که از میدان مین بود و اول میدان مین هم یک موشک مالییوتکا که عمل نکرده بود روی سیم خاردار افتاده بود و این تنها راه و نشانه بود برای بازگشت . داخل کانال انباشته از شهدا شده و جای پا برای عبور نبود و بالاجبار باید از روی شهدا رد می شدیم ، به اتفاق هفت ، هشت نفری که مسیر برگشت را می امدیم وارد میدان مین شدیم . پشت یک تپه خاکی کوچک پناه گرفتیم . چهار لول عراقی ها همه بچه ها را قلع و قمع می نمود .
دو تا از بچه ها گفتند ما به سمت چهار لول شلیک می کنیم تا شما بازگردید . در همین حین چهار لول عراقی ها به سمت تپه خاکی شلیک کرد و دو تا از بچه ها را انداخت . همه ما به شدت مجروح شده بودیم و جراحات زیادی برداشته بودیم ولی مصمم بودیم تا مجروحین را از مهلکه نجات دهیم . هر چند متاسفانه از هشت نفر فقط من زنده از میدان مین خارج شدم و بقیه را عراقی ها به شهادت رساندند .
در حین عقب امدن ، به همان کانالی که بچه های گردان کمیل برخورد نموده بودند ، رسیدم . قدری سینه خیز در کف کانال خوابیدم تا کمی اتش سبک شد .
سپس متوجه شدم به غیر از تعداد انگشت شماری بقیه شهید شده اند من با چشم خودم در حدود هشتاد تا نود شهید در این کانال دیدم و تعداد دیگری که در میدان مین به شهادت رسیده بودند به انتهای کانال که رسیدم دیدم چند نفر در گوشه ای نشسته اند ، گفتم چرا اینجا نشسته اید ؟ گفتند مدت چهار روز است که تشنه و گرسنه در اینجا مانده و رمق حرکت کردن نداریم .
به هر صورتی که بود به کمک همدیگر خودمان را به یک خاکریز بزرگ رساندیم و حدود چهل کیلو متر پیاده روی کردیم . در کنار خاکریز هم شهدای زیادی را مشاهده نمودیم به نزدیکی خط بچه هایمان که رسیدیم از خستگی و خون ریزی زیاد من دیگر هیچ چیز نفهمیدم و فقط احساس می کردم که روی برانکارد هستم و پس از ان تمام این صحنه ها در مدت دوازده الی سیزده سال در ذهن من ماند تا قضیه تفحص شروع شد .
سال ۷۱ اتفاقا اولین جایی که رفتیم و مشغول تفحص شدیم همان محور والفجر مقدماتی بود ” قتلگاه فکه ” من خیلی اصرار داشتم که کانال گردان کمیل و حنظله را پیدا کنیم .
بسیار گشتیم و بالاخره اول گردان کمیل را یافتیم و همان شهدایی که من ان شب داخل کانال دیده بودم همگی شان را ” حدود ۸۵ الی ۹۰ شهید بودند ” از زیر خروارها خاک بیرون کشیدیم . من مدت ده روز به دنبال کانال گردان حنظله می گشتم و انجا را نمی یافتم ، علت هم این بود که عراق کانال ها را پر وصاف کرده و روی ان را مین گذاری کرده بود .
من هرچقدر به مسئولین می گفتم که کانال دیگری هم وجود دارد که بچه های گردان حنظله درونش هستند ، کسی جدی نمی گرفت ، تا یک روز حاج محمد کوثری فرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) به منطقه امد من به ایشان گفتم من چون ان شب در گردان بودم و ان شب را هم کاملا به یاد دارم تاکید میکنم که اینجا کانال حنظله می باشد . تا این که به دستور ایشان تفحص در همان حول و حوش فعال شد . حالا
چه طور گردان حنظله را پیدا کردیم ؟ این خودش حکایتی است .
شب عملیات که ما در حین عقب نشینی می خواستیم وارد میدان مین شویم همان موشک مالییوتکا که عمل نکرده بود را دیدیم . و حالا بعد از دوازده سال ان موشک به همان صورت به روی سیم خاردارها افتاده بود و این جرقه ای بود در ذهنم برای بیاد اوردن ان شب . وارد میدان مین شدیم و همان تپه خاکی را که در شب عملیات به ان پناه برده بودیم یافتیم و پیکر های مطهر همان دو شهید را که چهار لول عراقی ها تکه پاره کرده بودند کشف کردیم .
در همین حین حاج محمد به یک تکه استخوان برخورد نمود و گفت : این چیه ؟ من گفتم این یک بند انگشت است . خود حاج محمد زمین را زیر ورو کرد و به یک شهید برخورد کردیم که بر پشت شهید با حروف درشت نوشته شده بود ” حنظله ” .
با خوشحالی فراوان توام با اه و درد که در سینه ام شعله ور بود همان منطقه را زیر ورو کردیم ولی متاسفانه بعد از ده روز شهید دیگری پیدا نشد .
دیگر از قصه دلم داشت می ترکید ، مطمئن بودم که تمام شهدای گردان در همین اطراف هستند و احساس می کردم که به انها خیلی نزدیکم .خیلی به خدا و شهدا توسل جستیم . بعد از دوازده روز به تنهایی در همان اطراف به دنبال نشانه ای از کانال بودم . بی نهایت فکرم خراب بود منطقه را که نگاه میکردم به یاد شب عملیات می افتادم که چطور بچه ها در قتلگاه توسط مزدوران عراقی که شدیدا مست بودند قتل عام می شدند .
در همین افکار غوطه ور بودم ، ارام ارام از روی یک سیم خاردار رد شدم و وارد میدان مین شدم ، ناگهان چشمم به یک تکه از لباس سبز سپاه افتاد که قسمتی از ان بیرون زده بود ، با دست هایم خاک ها را کنار زدم ، دیدم شهید است ، در حالی که لباس سبز سپاه را به تن داشت . فریاد زنان به طرف بچه ها دویدم در حالی که با چشمان اشک بار فریاد می زدم ، پیدا کردم ، پیدا کردم . به سید میر طاهری مسئول گروه گفتم : سید ! گردان حنظله را پیدا کردم .
بچه ها همگی به سوی ان منطقه حرکت کردند . شهیدی را که از زیر خاک بیرون اورده بودم نشان دادم و گفتم این شهید فرمانده گردان حنظله ” حسین یاری نسب ” است . سید گفت شما از کجا مطمئن هستید ؟ گفتم چون تنها کسی که در شب عملیات لباس سپاه به تن داشت و قدش هم بلند بود ، یاری نسب بود .
ان روز تا شب پانزده شهید را از زیر خاک بیرون اوردیم و با احترام در معراج شهدا جای دادیم و هنگامی که ” پلاک ” همان شهیدی که لباس سبز سپاه را به تن داشت استعلام کردیم ، اعلام کردند برادر حسین یاری نسب فرمانده گردان حنظله است .
و این باعث شد که همه به یقین و اطمینان برسیم که کانال گردان حنظله را پیدا کردیم ، با همت بچه ها ، شهدای گردان حنظله را که در یک گور دسته جمعی مدفون شده بودند پیدا کردیم ، حسین رجبی هم در میان سایر شهدا بود . روز دیگر که به دنبال شهدای گردان بودیم در کنار همان میدان مین که قبلا گفتم هر کسی از بچه ها که در شب عملیات می خواست رد شود عراقی ها می زدند ، یک خاک ریز کوچک کنار میدان مین پیدا کردیم که همه شهدا را جمع نموده و دفن کرده بودند ، گروهی از بچه های گردان حنظله بودند و گروهی ازگردان کمیل .
پیکر شهیدی تنها در وسط میدان مین افتاده بود و وقتی کاملا پیکرش را از زیر خاک بیرون اوردم به دنبال پلاک و یا مشخصاتی از او بودم وقتی دست در جیب شهید بردم دستم به شیشه ای برخورد نمود . تا انرا از جیب شهید بیرون اوردم چشمانم سیاهی رفت و دنیا بر سرم خراب شد و از خود بی خود شدم و شدیدا گریستم . تمام صحنه ان شب ( لرزیدن شیخ عطار ) جلوی چشمم امده بود و ان چیزی نبود جز شیشه قرص شیخ عطار که در شب عملیات به من نشان داد و سفارش کرده بود که در صورت نیاز بر دهان او بگذارم …..
منبع : شهید نیوز