اسفند ماه سال 66 بود که قرار شد برای آموزش به سد دز بریم. آن ایام غلامرضازعفری مسوول زاغه مهمات تخریب بود و اومد سد دز پهلوی ما و از دیدنش خیلی خوشحال شدم. اگه دو سه روز نمی دیدمش دلم براش تنگ میشد. نه فقط من تقریبا همه همین احساس را داشتند. خلاصه اومد سراغ من و گفت: محسن من دیشب خواب حاج عبدالله(شهید حاج عبدالله نوریان فرمانده گردان تخریب ل10) رو دیدم؛ به من گفت کوله پشتی تو بردار حاضر شو باید بریم. من هم میدونم شهید میشم. اما هرچی به حاج مجید(حاج مجید مطیعیان فرمانده گردان تخریب ل10) و ناصر(شهید حاج ناصر اربابیان معاون گردان تخریب ل10) میگم قبول نمیکنن منو عملیات ببرن؛ تو برو صحبت کن شاید قبول کنن.
با زحمت زیاد حاج ناصر رو پیدا کردم و ماجرا را براش گفتم. ناصر گفت: “دلمون نمیاد اونو ببریم با حاج مجید هم صحبت کرده ام اما او هم همین را می گه”.
هر چه اصرار کردم قبول نکرد. با دلخوری به ناصر گفتم: داداش چه بخواهیم و چه نخواهیم اون رفتنیه؛ خوابش صادقه و من مطمئنم اون شهید میشه؛ بگذارید توی عملیات شهید بشه.
اما بی فایده بود. بچهها رفتند و عملیات انجام شد. ما هم مشغول آموزش بودیم که یک شب بین نماز مغرب و عشا گفتند برای سلامتی برادر زعفری؛ «امن یجیب» بخوانیم.
دلم هوری ریخت. اشک امانم رو برید. گرچه هنوز خبری نیامده بود اما برایم مثل روز روشن بود که زعفری هم پر زده و رفته. آنقدر ناراحت بودم که سه روز مرتب زیر سروم میرفتم. سردرد شدید و ضعف. تا اینکه یاد شهید پیام پوررازقی افتادم. درست همین ماجرا هنگام شنیدن خبر شهادت شهید پیام پوررارقی و شهدای کربلای یک برایم اتفاق افتاد. به نهج البلاغه مراجعه کردم و تصادفا خطبه 120 رو شروع به خوندن خطبه ای از حضرت امیر در مورد ذکر یارانش بود عجیب آرامم کرد.
فردای آن روز مارش عملیات را از رادیو شنیدیم عملیات در غرب کشور بود و ما در جنوب. چند روز از عید سال 67 گذشته بود که برای مرخصی به تهران آمدیم. در تهران خبر شهید ومجروح شدن بچه های گردان با بمب شیمیایی رو شنییدیم .
بعد از اینکه مجروحین شیمیایی اندکی بهبود پیدا کردند به اتفاق بچه های گردان رفتیم تنکابن و از اونجا رفتیم شیرود محله و در روستای لزربن با خانواده شهید غلامرضا زعفری دیدار کردیم و در کنار مزارش که چند متری با خانه شان بیشتر فاصله نداشت فاتحه ای خواندیم.
راوی: محسن اربابیان
منبع : ساجد