درست 28 سال پیش ناصر شاه میرزایی ، معلم بسیجی این شهر با همه خداحافظی کرد و رفت و در عملیات «قادر» در غرب کشور خوب درخشید.
فرماندهی نیروهای رزمنده این شهر را در عملیات به عهده گرفت و افتخار و دستاوردی بزرگ از این عملیات را در تاریخ دفاع مقدس نصیب خود کرد، اما هنگام بازگشت نیروها، خبری از او نشد تا همین چند روز پیش.
همه، سال ها چشم انتظارش بودند؛ چشم به راه دوخته بودند ولی نیامد. همان روزها ساک او را برگردانده بودند، اما هیچ کسی جرات نکرد حرفی به مادر بزند و چیزی بگوید.
ساک را ندیده گفت، آن را برگردانید تا با خودش بیاورند! حرف مادر دل ها را لرزاند و تکان داد. مادر همچنان چشم به در خانه دوخته بود و چشم انتظاری اش را لحظه شماری می کرد.
ساک را به رسم امانت سپردند به دست یکی از اهالی این شهر تا به دور از چشمان همه فامیل و بستگان در خانه ای جاخوش کند.
چشم مادر سپید شد. طاقت وی طاق شد و تاب این همه چشم انتظاری را نداشت و یکباره آهنگ پرواز به سوی ابدیت کرد تا شاید نشانی از آن همه نشان گمشده اش را در سرایی دیگر باز یابد، نشان چشمان پاک پسر، نشان نجابتی که در چهره اش موج می زد، نشان صدق و صفا، محبت و وفا. پدر هم قامتش شکست و گرد پیری بر چهره اش نشست.
28 سال زمان کمی نبود؛ سال های درد و فراق جانسوز، سال های سوختن و ساختن که لحظه هایش به کندی می گذشت. چند روز پیش بود صاحب خانه پیغام داد که قصد فروش منزل را دارد و منتظر ماند تا بداند ساک دستی را چه کند.
منتظر جواب بود، اما انتظارش زمان زیادی نبرد، شاید کمتر از یک روز؛ همان روز روح امید در جان های خسته مردم دمید و خبرآمدنش با پر و بالی شکسته در کوچه پس کوچه های شهر پیچید.
ساک را به خانه بردند و همه شهر را آذین بستند برای آمدن او؛ همه بساط استقبال چیدند، آنها که او را دیده یا ندیده بودند.
تشییع و وداع با او دیدنی بود؛ همه مردم شهر آمده بودند، کوچک و بزرگ، زن و مرد، پیر و جوان. بوی عطریاس در شهر می پیچید وقتی زنان دستانشان را پر از برگ گل می کردند و روی تابوت می ریختند. ملائک هم اشک می ریختند وقتی گریه مردم را می دیدند.
شهر عاشورایی شده بود، بیرق ها، علامت ها، طبل و شیپورها، ایستگاه های صلواتی، صدای نوحه، گریه، ناله و ضجه، نشان از عاشورای دیگر داشت. شکوه و وفاداری مردم دیدنی بود و برای من که مسافر غریب این شهر بودم، خاطره ای شد ماندنی.
منبع : جام جم