به نام خدا
موعود جهاني كيست[1]
موعود جهاني كيست؟ چه ويژگيهايي دارد؟ چه زماني و چگونه خواهد آمد؟ به راستي، او خواهد آمد يا وعدهاي است كه براي تحمل رنجها و مشقتهاي زندگي داده شده است؟ در چه شرايطي خواهد آمد؟
اعتقاد به آمدن و ظهور او، خاص يك گروه و يك دين است يا دينها و ملتهاي ديگر هم به آمدن فردي با ويژگي خاصي اعتقاد دارند؟ او به تنهايي ميآيد يا كساني او را همراهي خواهند كرد؟ و…
دهها سؤال در ذهن هر انساني كه از وضع جامعه عمومي بشر، ظلم و فساد، فحشا و منكر، مواد مخدر، قتل و غارت قانوني و غير قانوني و … به ستوه آمده و آناني كه به آينده بشر ميانديشند، جا گرفته است. هر كسي از ديدگاه مذهب و مرام خود به آنها مينگرد و ميچرخند و پناهي نمييابند.
اعتقاد به آمدن فردي استثنايي در ميان مسلمانان ريشه دوانده است كه به داد بشر ميرسد و سرانجام آنها را به سامان ميرساند و همه را در زير يك پرچم و تحت قوانين يك حكومت گرد ميآورد. امّا اين كه او كيست، فرزند چه كسي است، در چه شرايطي و با چه ويژگيهايي خواهد آمد و …؟ بحثهاي زيادي وجود دارد.
اين نوع بحثها در ميان دينها و مسلكها و مرامهاي ديگر نيز وجود دارد. كمتر راه و روشي وجود دارد كه در مورد آينده بشر سكوت اختيار كرده و از فردي سخن نگفته باشد، «كه ميآيد و داد از بيدادگران ميستاند و انسان را به آرامش روحي و جسمي ميرساند…»
ما براي پي بردن به بحث «موعود» و اين كه انساني فوق العاده ظهور خواهد كرد، به ديدار رهبران ديني چند مذهب و كشيش رسمي و غير رسمي كشور رفته و در مورد «آن كه خواهد آمد» با آنان گفت و گو كردهايم.
«ماركاريان» جواني حدود 27 ساله، مسئول روابط عمومي خليفهگري ارمنيهاي ايران در تهران است. صورتي تراشيده و پوشيده از لبخند دارد. با تبسمي به لب به درخواست ما گوش ميدهد. آن گاه با صداي اندكي زير ميگويد:
جناب اسقف اعظم، آرداك مانوكيان، حتماً در اين مورد صحبت ميكنند. فقط يكي دو روز مهلت بدهيد.
چند روز بعد تلفن ميكند و قرار ملاقات ميگذارد. روز موعود فرا ميرسد به اتفاق آقاي ماركاريان وارد سالن تشريفات در طبقه دوم ساختمان خليفهگري ميشويم. سالن، آراسته به نقاشيهايي از عيسي مسيح و حواريان است. رنگ ديوار و سقف، گلكاريها، فرش كف سالن، ميزها، صندليها و مبلمانها همه يادآور دوران گذشته هستند. وقتي در سالن بسته ميشود و رابطهمان با دنيا خارج قطع ميشود، خود را در قرنهاي گذشته اروپا مييابيم. قرنهايي كه حكومتهاي روحانيان مسيحي بر اروپا سايه افكنده بود و آنان با جاه و جلال و اكرام از راهروها عبور ميكردند و قدمهاي خود را روي فرشها مينهادند…
… اطرافيان سر فرود ميآوردند و به جان رهبران مقدس خود دعا ميخواندند و دشمنان آنان را به تير نفرين ميدوختند. وقتي روحاني فرمانروا بر كرسي فرماندهي مينشست و دستهاي خود را روي دسته صندلي ميگذاشت و اندكي جلو ميراند؛ همه، يكي يكي ميآمدند و از دست مبارك و انگشترهاي ناياب او بوسه ميگرفتند و تن خود را متبرك ميكردند و او لبخندي حاكي از رضايت ميزد.
ما چه بايد بكنيم، به پايش بلند شويم. به جلويش برويم، با او دست دهيم، يا زانو زده و دستش را غرق بوسه كنيم؟ امّا براي چه؟ مگر او انساني هم چون ما نيست؟ فقط درس مذهبي خوانده و لباسي بر تن كرده كه به او جلوه تقدس داده است. از طرف ديگر نه ما به كيش اوييم و نه براي زيارت و تبرك جويي آمدهايم و نه مذهبي كه به آن پايبنديم اجازهي اين اعمال را به ما ميدهد.
اين افكار در مدتي كه منتظر اوييم، چون سيل از ذهنمان جاري ميشود.
در باز ميشود موكت سرخ رنگ كف سالن به راهرو ميرود و از آن جا به در اتاقها و پله هم ميشود و ادامه مييابد. او به آرامي گامهاي خود را يكي بعد از ديگري برميدارد و به سالن نزديك ميشود. آن تبسم شكوه ذهني ما از او فرو ميريزد.
او به تصور ما از يك اسقف اعظم، شباهتي نداشت. وي انساني با قدي حدود 160 سانتي متر، بدون كلاهي بر سر و صليبي بر دست است. به احترامش بلند ميشويم و چند قدم جلو ميرويم. دستش حالتي وارفته پيدا ميكند و انگار براي بوسه زدن ما به حركت در ميآيد. سست و آرام دستمان دستش را ميگيرد و ميفشارد:
سلام.
با لحتي كه لهجهي ارمني از آن ميبارد:
سلام. اين «آرداك مانوكيان» اسقف اعظم ارمنيهاي ايران است. به هنگام معرفي خودمان و ارائه موضوع، متوجه ميشويم كه بيش از چند كلمه فارسي نميداند و يا نميخواهد فارسي صحبت كند.
آقاي ماركاريان حرفهايمان را ترجمه ميكند او فقط براي لحظاتي خيلي كوتاه لبهايش را به علامت لبخند، به طرف گونهها كش ميدهد.
لباسش مثل لباس روحانيان مسلمان است. موي سرش نه چندان كوتاه، امّا ريشش بلندتر از موي سرش است. آدمي بسيار متعصب و خشك مذهب به نظر ميرسد تا به هنگام سؤال و جواب بشناسيمش!
سؤال،ترجمه و جواب و ترجمه جول شروع ميشود.
o آيا شما ارامنه و مسيحيان، شخص يا شخصيتي هستيد كه بيايد و تغييراتي در اجتماع بشري به وجود آورد؟ چون بعضي از اديان منتظر فردي هستند كه بيايد و تغييراتي در نوع برخوردهاي بشري با هم ايجاد كند.
با صداي آرام و اندكي زير، در حالي كه چشمهايش را به ما دوخته پاسخ ميدهد:
i دين ما نيز مثل اكثر اديان ديگر كه به آمدن فردي اعتقاد دارند، به ظهور مجدد حضرت عيسي عليه السلام اعتقاد دارد. همه مسيحيان هم به اين معتقدند. چون خود حضرت اعلام كردهاند و در انجيل هم آمده است. حضرت عيسي عليه السلام فرموده:
من اكنون ميروم و باز خواهم گشت.
حتي كليساي ما نيز يكي از يكشنبههاي عيد خود را «يكشنبه بازگشت» ناميده است.
در اين روز كليه مراسم مختص به مسيح است، ولي زمان بازگشت ايشان معلوم نيست و كسي هم در اين مورد چيزي نميداند و خودشان فرمودهاند:
كسي نميداند كي باز ميگردم. علايم زمان بازگشت من، نشانههايي چون زلزله در زمين، رعد و برق در آسمان خواهد بود.
او پس از اين نشانهها دوباره ظهور خواهد كرد، امّا خبري در مورد تغييرات اجتماعي به ما داده نشده است.
o اين شخصيت چه مشخصات ظاهر دارد؟
i هيچ نشانه خاصي درباره او داده نشده است؛ يعني در خصوص ظاهر فيزيكي او، اطلاعاتي در دست نيست.
o او چه مشخصات و ويژگيهاي اخلاقي و اجتماعي دارد؟
i چيزي مشخص نيست.
o وقتي او ظهور ميكند، چه تأثيرهايي از خود به جا ميگذارد؟
i كتابهاي مقدس، ارزشهاي اخلاقي و انساني، اعتقاد به خدا و ارزشهاي معنوي را ترويج ميكند.
o حال كه معتقديد مسيح دوباره خواهد آمد، وعده باز آمدن او از زبان چه كسي داده شده است؟
i از طرف خود حضرت مسيح به باز آمدنش اشاره شده است.
o حال، در چه شرايط اجتماعي خواهد آمد؟
i در مورد شرايط اجتماعي زمان ظهور او، خبري داده نشده است. حتي كشور محل ظهور او هم مشخص نيست.
o او چگونه ميآيد؟
i چگونه آمدنش هم مشخص نيست.
o وقتي آمد، چه ميكند؟
i تعاليم ديني را ترويج خواهد داد.
o اهداف او از آمدن چيست؟
i ترويج تعاليم ديني.
o تأثير اين نوع انتظار بر مسائل ديني، سياسي، اجتماعي، نظامي و صنعتي چيست؟
iدر متون مقدس مطلبي در اين مورد نيامده است.
o حال، از نظر دين شما، شرايط منتظر بودن يك فرد معتقد به انتظار چيست؟
i هيچ موقعيت مشخصي براي ظهور در متون مشخص نشده است، امّا از طريق دعاها، آموزش آماگي براي بازگشت ايشان به مردم داده ميشود.
o آيا آمدن موعود و مسيح يك وعده صرف است يا يك حقيقت؟ يعني آيا اين موضوع براي اميدوار كردن به زندگي عنوان ميشود؟
i اين حقيقت است. وقتي او بيايد، مرز كشورها از بين خواهد رفت. دادگاه آخري به وجود خواهد آمد و هر كس به سزاي عمل خويش خواهد رسيد و پس از بازگشت ايشان مسئله دوزخ و بهشت رفتن افراد، روشن خواهد شد.
o چرا عدهاي به آن شخصيت موعود عقيده ندارند؟
iهر كس در عقيده خود آزاد است؛ ميتواند معتقد باشد يا نباشد.
o چه كساني با موعود به مخالفت خواهند پرداخت؟
i چيزي در مورد افراد مخالف او به ما گفته نشده است و كسي چيزي در آن مورد نميداند.
o «انتظار» چه تأثيرهايي روي جامعه و افراد ميگذارد؟
i هر كس، منتظر پاداش اعمال خودش است و روشن شدن مسئلهي بهشت و دوزخ، خود را ملزم به رعايت قوانين اجتماعي، الهي و انساني ميكند.
o «انتظار» چه تأثيرهايي روي خود فرد «منتظر» ميگذارد؟
i اگر مسئله انتظار هم نبود، انسانها ملزم به رعايت اين ارزشها بودند.
o آيا در ميان مسيحيان، قوم، قبيله يا عدهاي كه مراسم خاصي براي به دست آوردن آمادگي به هنگام ظهور او داشته باشند ـ مثلاً در ميان شيعيان گروهي در خراسان با نام سربداران، چشم انتظار او بودند و هر از چندي مسلحانه براي پيشواز از او در محلي خارج از شهر جمع ميشدهد ـ آيا چنين گروهي ميان شما بوده است؟
i در سال يك هزار ميلادي، اشخاص زيادي منتظر ظهور ايشان بودند كه ظهور نكردند. چرا كه احتمال ظهور او در هر «يك هزار سال» يك بار است.
o آيا شما به غير از مسيح، اساطيري را داريد كه به عقيده مردم براي مبارزه با ظلم، دوباره قيام كنند؟
i اساطيري هست، ولي چيز خاصي در مورد آن نميتوان گفت.
o آيا او همراه كسي ظهور مي كند يا به تنهاي ميآيد؟
i به تنهايي ميآيد…
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
ردّپا[2]
امير حسين مدرس
پيرزن نگاهش را از حياط كوچك، كه كم كم از برف سفيد پوش ميشد، گرفت و آهي كشيد. بخار كمي روي نايلون پلاستيكي كه به جاي شيشهي شكسته قرار گرفته بود، جمع شد. گره چارقدش را سفت كرد و با قدمهاي كوتاه به طرف سماور نفتي كوچكي كه بالاي اتاق، قل و قل ميجوشيد رفت و كنار آن بساط جمع و جور نشست. از قوري رنگ و رو رفتهي روي سماور، توي استكان كمر باريك براي خودش چاي يك رنگ ريخت و استكان را مقابل خود گذاشت. شعلهي سماور را پايينتر كشيد و با خودش گفت: سرتاسر اين كوچهي شترداران تا سر چهاراه ريسمانچي و حتي خود خيابان خراسان را بگردي، محض رضاي خدا يك نفر را توي اين برف پيدا نميكني كه بهش سلام كني، غير از برف روبها. صداي گُرُپِ بلندي پير زن را از فكر درآورد. يا حسين گفت و بلند شد و از پشت پنجره نگاهي انداخت. در بسته بود. از بام همسايه كپههاي برف به كوچه انداخته ميشد. نشست و چاي را سركشيد. استكان را زير شير سماور آب زد و كنار دو سه استكان ديگر كه روي يك تكه پارچهي سفيد بود، گذاشت. نگاهي به كتيبهي پارچهاي كوچك و رنگ و رو رفتهي شعر محتشم كه روي ديوار رو به رو بود انداخت و بعد به چهار پايهي چوبي كه رويش را با پارچهي بلند سياهي پوشانده بود. چهار دست و پا به طرف چهار پايه رفتت و قسمتي را كه از زير پارچه بيرون زده بود مرتب كرد، نگاهي به نفت چراغ والور انداخت و سر جايش برگشت و باز در فكر فرو رفت.
اين برف امروز كارها را خراب كرد. بعيدِ دستهها راه بيفتند زمين ليزه و كتل دارها و علَم كشها حتماً زمين ميخورند اين روز عاشورايي خدا كنه به حق پنج تن برف بند بياد، مردم به عزاداريشان برسند. من كه اگر امروز دستهي سينه زني نبينم، دق ميكنم… هي… خدا بيامرزه اسيران خاك را. حاج دايي، خاله جون، آقام، خانم جان… روحش شاد كه توي روضه اشك ميريخت و شيرم ميداد… همينه كه با يه يا حسين اشكم شره ميكنه.
پير زن قوري را از روي سماور برداشت، در سماور را بلند كرد و طوري كه بخار داغ به صورتش نخورد، آب سماوررا پاييد كه كم نشده باشد. دوباره درِ سماور را گذاشت و قوري را روي آن قرار داد. روي دو زانو بلند شد و از پنجره به در حياط نكاه كرد در هنوز نيمه باز بود و كف حياط ديگر كاملاً سفيد شده بود. زير لب گفت: دير كرد آقا ماشاء الله. همين وقتها مياومد هر روز. از اول دهه، نشده بود دير بكنه، سر ساعت ميآمد و ذكر مصيبت ميكرد و ميرفت كه به مجلس بعديش برسد. چي شد امروز؟ نكنه نياد…؛ يا باب الحوائج! لَنگم نگذار اين روز عاشورايي…؛ يا قمر بني هاشم! تسبيحش را دست گرفت و شروع كرد به صلوات فرستادن. صداي بسته شدن در حياط آمد و پشت بندش كسي با صدايي گرم و محكم گفت: يا الله، يا الله، ..؛ صاحب خانه! هستي؟
پيرزن بلند شد و به طرف در اتاق رفت. سيد بلند قامت خوشرويي را ايستاده ميان حياط ديد. گفت: بفرماييد آقا…سلام… فرمايش؟ سيد سر بلند كرد و گفت: عليك السلام مادر! من دوست آقا ماشاء الله هستم. امروز نتوانست بيايد، مرا فرستاد. بدقولي حسابش نكن. دلش صاف است.
پير زن همين طور كه از جلوي در اتاق كنار ميرفت، گفت: قربان جدت آقا… دلواپس شده بودم… قدمت سر چشم… بفرما داخل، بيرون سرده.
سيد وارد اتاق كوچك شد و گوشهاي نشست. پيرزن برايش چاي ريخت و مقابلش گذاشت.
ـ تازه دمه، نوش جان كنين.. گرمتون ميكنه…
سيد با آرامش و طمأنينه چاي را نوشيد. سپس نگاهي به كتيبهي روي ديوار كرد. سري تكان داد و گفت: خدا خيرت بدهد مادر. چايت گرمم كرد. روضه بخوانم و بروم. امروز بايد به خيلي جاها سر بزنم.
ـ خدا از بزرگي كمتان نكند آقا!
سيد يا الله گفت و برخاست روي چهار پايه نشست و آغاز كرد:
بسم الله الرحمن الرحيم… صلي الله عليك يا ابا عبد الله
تو كيستي كه گرفتي به هر دلي وطني
كه ني در انجمني، ني برون ز انجمني
تو آن حسين غريبي كه روز عاشورا
جهان مصالحه كردي به كهنه پيرهني
بغض پيرزن تركيده بود و بدن نحفيش از شدت گريه تكان ميخورد. سيد به پهناي صورت اشك ميريخت و ميخواند. سيد بلند ميگريست و پيرزن ضجه ميزد. سيد روضه را تمام كرد و ذكر «امن يجيب» گرفت. دعا كرد و پيرزن آمين گفت. همين كه دعاي سيد پايان يافت، پيرزن دست به كار شد و دو چاي خوش رنگ ريخت. يكي را به سيد داد كه هنوز روي چهار پايه نشسته بود تعارف كرد و ديگري را مقابل خودش گذاشت. سيد با همان وقار و آرامش چاي را نوشيد و بلند شد. مادر جان! خدا به لطف و كرمش توسّلت را قبول بفرمايد. من با اجازه ميروم. به آقا ماشاءالله سلام مرا برسان و از قول من بگو با چنگ و دندان هم كه شده بايد مجلس امام حسين عليه السلام را دريافت.
پيرزن گفت: چشم آقا جان… الهي به حق ارباب بيكفن، خدا حاجت قلب شما را بدهد! و بعد دست كرد و از گره چارقدش يك ده شاهي بيرون آورد و گفت: قابل شما نيست… اين پول براي خرج روضه است. قند و چاي و خرما و … بالأخره ديگر! هر روز هم از همين پول به آقا ماشاء الله ميدهم. امروز كه نيامده، قسمت شماست… دستم را رد نكنيد. سيد سكه را از پيرزن گرفت: دستت درد نكند مادر. خداوند خير و بركتت بدهد… بيرون نيا كه سرد است. خداحافظ.
سيد از اتاق خارج شد. پيرزن پشت پنجره ايستاد و نگاهش را زير پاي سيد كه آرام و موقر گام برميداشت تا در حياط كشيد. پيرزن آهي كشيد و به آسمان نگاه كرد. برف داشت بند ميآمد. به اتاق برگشت. هر دو استكان را زير شير سماور آب زد و وارونه روي پارچه سفيد گذاشت و بعد سماور را خاموش كرد. الهي صد هزار مرتبه شكر.. اين هم از روضهي عاشورا. تا سال ديگر كي زنده و كي مرده؟ صداهايي از كوچه بلند شد. پيرزن گوش سپرد. صداي هماهنگ دستهايي را كه به سينه كوبيده ميشد، ميشناخت. سراسيمه چادرش را به سر كشيد و به طرف در حياط رفت. دو سه باري پايش سريد و نزديك بود روي برفها بيفتد. تازه هوا تاريك شده بود كه در زدند. پيرزن از اتاق بيرون آمد و آهسته به ستم در رفت. آقا ماشاء الله بود سلام عليكم همشيره! سلام عليكم حاجي! خسته نباشي، خدا قبول كند.
ـ بفرما داخل!
آقا ماشاء الله دستهايش را با هاي دهانش گرم كرد و گفت: مزاحم نميشوم. آمدهام عذر خواهي به جهت غيبت امروز
ـ خدا ببخشه. دل واپس شده بودم.
ـ سلامتي؟…
ـ كجا مانده بودي امروز حاجي؟
ـ قلهك بودم از ديشب. صبح مجلس روضهاي بود كه بايد ميخواندم. مجلس كه تمام شد خواستم راه بيفتم طرف شهر، برفگير شدم. درشكه و استر هم نميتوانست حركت كند، خوف سرما و گرگ بود. لاجرم ماندگار شدم.
ـ خير بوده ـ ان شاء الله ـ باز خوب شد كه رفيقت را فرستادي.
ـ كدام رفيقم باجي؟
ـ همان آقا سيدي كه روانه كردي امروز به عوضت بياد ديگه.
آقا ماشاء الله چشمهايش را ريز و ابروهايش را جمع كرد و گفت: آقا سيد!؟… كدام آقا سيد؟!
ـ اي بابا… همان آقا سيد قد بلند كه صداش هم خوبه.
آقا ماشاء الله ريش سفيدش را در مشت گرفت و انديشيد و گفت: من همچو رفيقي ندارم، همشيره…! نكند اشتباه… پيرزن با دو انگشت، يك رشته موي نقرهاياش را كه از زير چارقد بيرون آمده بود پوشاند و كلام آقا ماشاء الله را قطع كرد.
ـ نه حاجي… شما را خوب ميشناخت… تعريفتون رو كرد. نعوذ باالله…هوايي كه حرف نميزد. سيد اولاد پيغمبر… گفت به شما سلام برسانم و بگم با چنگ و دندان هم شده بايد به مجلس آقا ابي عبد ا… رسيد. آقا ماشاء الله حيران و مات مانده بود. آهسته و لرزان گفت:
به همين عزاي اربابم قسم…؛ من كسي را نفرستاده بودم.
رنگ به چهره نداشت پيشانياش عرق كرده بود. قوت از زانوهايش گريخت و همان جا كنار در نشست. پيرزن با سردرگمي، فهميده و نفهميده گفت: پس…پس… آن آقا سيد…
آقا ماشاء الله سرش را ميان دو دستش گرفت و فقط توانست بگويد:
خاك بر سرم…!
پيرزن به در تكيه داد و به سمت حياط روبرگرداند و خيره شد و به ردپاهايي كه روي برف به جا مانده بود و حالا انگار ميدرخشيد.
والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
420 عنوان: گفت و گو. نشريهي اطلاعات، آذر 1376؛ نقل از «صبح وصال» ويژه نامه نيمه شعبان 1418 هـ.ق.
421 عنوان: داستان. نشريهي موعود، آذر 1376.
برگرفته از سايت :المهدويه