مقدمه اي تلخ!
سي سال از آن واقعه ميگذرد و هر سال حداقل يک بار مسيرم را از جادهاي انتخاب ميکنم که در امتداد رفتن از پاوه به مريوان از جاده دالاني و تته عبور کنم. چند سالي است که جاده را آسفالت کردهاند. از بلتداي تته گويي همه دنيا را ميشود ديد. و چند قدم پايينتر «قله شنام» را که بعد از آن تا چشم کار ميکند دشت است و زمين سر سبز دشت حلبچه و شهرها و روستاهاي يزرگ و کوچک کنار آن. عمليات قله شنام در زمان خود بزرگترين عمليات غرب کشور تا آن روز بود و شاهد اين ادعا مطبوعات آن ايام است که تا چند روز تيتر درشتشان به آن واقعه بود حتي يکي از روزنامههاي کثيرالانتشار ادعاي آزاد شدن بياره و محاصر? شهر طُوَيله را کرده بود!
چندي پيش با يکي از دوستان اسناد جنگ، زندگي برادر احمد را مرور ميکرديم ولي متاسفانه به اين عمليات که اولين عمليات برون مرزي جمهوري اسلامي بعد از تجاوز رژيم بعث بود اشارهاي نشده بود.
يکي از دوستان ظريف آهي کشيد و گفت: اي کاش تهرانيها هم در اين عمليات با ما بودند! به خنده گفتم؛ اگر بودند شنام را از دست نميداديم! گفت: نه. اگر تهرانيها در اين عمليات بودند، فتح شنام را به بزرگي فتح خرمشهر در کتابها و نوشتههايشان منعکس ميکردند!….
آري اينچنين بود برادر!
روز 31خرداد1360 از همدان اعزام شديم و پس از دو روز سر از مريوان درآورديم. جمعيتي حدود 150 نفر را آقاي خزايي از همدان تحويل سپاه داد. اكثراً دانش آموز بودند. حدود بيست نفرشان ما اسدآبادي ها بوديم. داشتيم روانه خط ميشـديم كه آقاي خـزايي آمد براي خـداحافـظي، خيلي پكر و گـرفته به نظـر ميرسيد. گفت: امـروز برادر احمـد از مـن خواسـته كه مسـئوليت مـحــور دزلي را به عهـده بگيـرم….
به يكباره هورا كشيديم و پشت بندش يك صلوات بلند. ولي او گفت: نمي شود.متأسفانه من فكر نمي كردم كه آقاي شهبازي[1] حرف برادر احمد را زمين بيندازد.
حسابي دمغ شديم. خواست به بچه ها اميدواري بدهد. گفت: مي روم سپاه را تحويل مي دهم. برمي گردم پيش شما، پيش برادر احمد و تا مي توانم بچه هاي سپاه اسدآباد را هم مي آورم اين جا.
بردندمان روي ارتفاعات «كوه تخت» بلندترين ارتفاع منطقه مريوان و پاوه. يك طرفمان به چند شهر عراق مثل طويله، بياره و حلبچه مسلط بود و از پشت هم ضدانقلابيون دمكرات و رزگاري. حد فاصلمان راهي بود كه قاطر هم قادر به طي آن نبود. تمام مهمات و تداركات را كول ميكرديم و از «دكل» ميبرديم. تابستان بود و روزهاي گرم و شب هاي نسبتاً سردي داشتيم. سنگرهاي ما همه رو باز بودند. براي همين آفتاب چهره همه را جنوبي كرده بود. خدا را شكر مي كرديم جايي هستيم كه پر از برف است والا كي مي توانست آب اين جمعيت را تا اين بالا بياورد. برف ها را روي تكه مشمايي بزرگ مي ريختيم و مشما را به سمت دبه اي بزرگ شيب مي داديم. روزهايي كه هوا خنکتر بود، آب کمتري نصيبمان ميشد!
حدود يك ماه روي كوه تخت بوديم. جبهه داشت براي ما خسته كننده و تكراري مي شد. به جز چند درگيري با ضدانقلابيون رزگاري بقيه اش وقت تلف كني بود. برداشتيم يك نامه به برادر احمد، فرمانده سپاه مريوان نوشتيم؛
… ما دانش آموزان اعزامي از اسدآباد همدان… خسته شده ايم…
جان كلام اين که نوشتيم براي كارهاي سخت ديگر مثل پاكسازي، عمليات و … آماده ايم.
نيروي تعويضي ما همه شمالي بودند. دو ساعته آنها را نسبت به موقعيتها توجيه كرديم. خيلي نگران تمام شدن برف بودند. به آن ها اطمينان داديم كه خيالتان راحت، اين جا برف روي برف مي آيد. مسير طولاني كوه تخت را تا جاده شوسه مريوان – پاوه پله پله پايين رفتيم. كنار جاده منتظر ماشين يا تراكتور بوديم. جيپي در كنارمان متوقف شد. آنها فكر ميكردند ما به سمت پاوه ميرويم. گفتند راننده جيپ برادر همت است، فرمانده پاوه.
ساختمان اعزام نيروي مريوان پر بود از نيروهاي پرانرژي كه از جبهه هاي مختلف مريوان، براي رفتن به عمليات لحظه شماري مي كردند. درياچه مريوان – زريوار – شده بود حمام هر چند در بعضي از قسمتها بچه ها سروكله هم ميزدند. با ميني بوس تا “دزلي” و از آن جا با تراكتور ما را تا “تته” رساندند. ارتفاع تته همانند ديواري بلند بر مرز ايران ايستاده و مسلط بر قله «شنام» و چند شهر كردنشين عراق مثل حلبچه و بياره و… است. نيروها را به ستون كردندو به هر نفر سه بسته فشنگ اضافي، دو قرص نان و دو عدد كنسرو لوبيا و بادنجان دادند كه همان جا يكي از كنسروها را تمامي سهميه نان نوش جان كرديم.
همه از هم مي پرسيدند: برادر احمد كدومه؟!
پاسداران روي لباس خاكي آرم سپاه داشتند. احمد چراغي، رضا چراغي و قجه اي را قبلاً ديده بوديم. ولي چشمهاي سرگردان دنبال احمد بود.
با حفظ فاصله هر نفر بيست متر نيروها را با ستون به دره حيات بردند. دو شبانه روز داخل دره حيات نزديكي محل مورد نظر براي انجام عمليات در قله شنام، داخل صخره ها پناه گرفته بوديم. نه از ديد دشمن، بلكه از سرماي شبانه و آفتاب روزانه! از چشمه كوچكي حدود پانصد نفر آب مي خوردند و معمولاً ده، پانزده نفر هميشه توي صف آب بودند. يكي از بچه هاي اصفهان به من گفت: برادر شما دنبال برادر احمدي بودي؟!
گفتم: من، نه. ولي كو؟ كجاست؟
اشاره كرد به پاسداري كه لباس سبز پوشيده بود و توي صف آب كنار چشمه داشت با آقاي چراغي صحبت مي كرد. جلو رفتم. كلام شان را بريدم و بدون مقدمه گفتم: سلام، برادر احمد.
برگشت سمت من و با رويي گشاده جوابم را داد. دست دراز كردم و دستم در دستش گم شد. برگشتم پيش بچه ها و داد زدم: بچه ها من برادر احمد را ديدم. خودش بود به خدا. بوسيدمش. برسيد تا نرفته … كنار چشمه س…
نان و كنسرو بچه ها روز قبل تمام شد. آب مي خورديم و شكر خدا ميكرديم. سر و صداي بعضي از بچه ها بلند شده بود و اعتراض كه چرا عمليات انجام نداديم. يكي با صداي بلند به آقاي قجه اي ميگفت: بي خود و بي جهت ما را آورديد توي اين دره كه چي؟ مگر نمي بينيد اكثر بچه ها اسهال گرفته اند؟!
قجه اي هم فقط مي خنديد و مي گفت: اگر ديشب ميرفتيم همه اسير ميشديم، دشمن هوشيار بوده… به دليل احتمال هوشياري دشمن عمليات به امشب افتاد.
غروب روز 29 تيرماه 1360 در نقطه رهايي،نزديک روستاهاي «کيمنه» و «بيدرواز» زير قله شنام منتظر فرصت حمله بوديم. هوا داشت سرد ميشد. آمار كل نيروها از سپاه، بسيج، ژاندارمري، ارتش، پيشمرگان مسلمان كرد مريوان و نيروهاي پيشمرگ عراقي، به حدود پانصد نفر ميرسيد. رضا چراغي نيروها را سازماندهي كرد و احمد در يك بلندي ايستاد و چند دقيقه آخرين سفارشات لازم را كرد:
… برادران من، ما پس از ده ماه از تجاوز دشمن بعثي ميخواهيم انتقام بگيريم. ولي نه در خاك خودمان. بلكه دشمن را در خاك خود «قله شنام» ادب مي كنيم.
به وجد آمديم. يكي گفت تكبير و چند نفر با صداي “هيس” مانع شدند. چرا كه فاصله اي با سنگرهاي عراقي نداشتيم.
قبل از طلوع آفتاب كلك عراقي ها را از قله شنام كنديم. تعدادي كشته و 65 اسير ازشان گرفتيم. مجموع تلفات ما يك شهيد و تعدادي مجروح بود كه زحمت حمل آنان با اسراي عراقي بود و برادر رضا چراغي هم با دستي مجروح آنان را به عقب (دره حيات) هدايت ميكرد. راستي رضا چراغي يكي از شيشه هاي عينكش شكسته بود و در گوشه چشمش ردي از خون بود كه تا ريش حنايي اش رفته و خشكيده بود.
چند ساعت بعد از تثبيت مواضع، آتش انواع جنگ افزارها از خمپاره گرفته تا توپ هاي سنگين و هلي كوپترهاي جنگي روي قله شنام متمركز شده بود و مثل شلاق يكسره و پياپي بر گرده شنام مي كوبيد. بالا رفتن آمار شهدا و مجروحين و افرادي كه آنان را به عقبه حمل ميكردند و… باعث شد شنام خلوت شود. جناره احمد چراغي دلم را كباب كرد. من تا به آن روز به جرات بگويم خون دماغ نديده بودم. ولي پيكر سه شهيد را با پيرمردي اصفهاني روي قاطر بستيم و عقب فرستاديم. سرا پا خوني شده بودم. برايم بسيار سخت و رنجآور بود، ولي بعد عادت كردم. چنان كه چند بار در چند قدمي ام شاهد شهادت دوستانم بودم.
احمد چراغي را مي گفتم. پيرمرد اصفهاني كلت احمد چراغي را از حمايلش جدا كرد و سرم داد كشيد: آي پسر! زود ببر و به برادر احمد بده.
گفت: چيه؟
گفتم: كلت برادر چراغي…
احمد بر خلاف ديروز پكر بود و گرفته. او گريه نمي كرد و بس.
ولي همه اسدآبادي ها تا آخر با برادر احمد ماندند. غروب كه شد هرچند نفر زير صخرهاي از ترس سرما و تركش پناه گرفته بودند. غروب نوزدهم رمضان بود. پنج نفر از همكلاسي هايم را ديدم كه گوشه اي پنهان شده بودند و هر از گاهي يكي از آنها بيرون مي آمد و رگبار به سمت سنگرهاي عراقي مي گرفت. چند دقيقه پيش آن ها نشستم. قمقمه هاي آنها هم خالي بود. خسرو از من پرسيد: سنگرت كجاست؟ شب كجا ميخواهي بروي!؟
نگاهي به اطراف که جاي جايش آتش بود و دود و انفجار انداختم و گفتم: همين جا !
رك و پوست كنده به من گفت: مگر نميبيني که جاي ما تنگ است؟ به فكر سنگري براي خودت باش.
عراقي ها از همه طرف فشار ميآورند و موفق شدند قسمتي از سنگرهاي ما را پس بگيرند. جعفر مولوي هراسان آمد و خبر شهادت آن پنج نفر همكلاسي را به ما داد. فاصله ما با عراقي ها به پنجاه متر هم نميرسيد. نميدانم آنها صداي گريه ما را در فراق دوستانمان ميشنيدند!؟
شنام كاملا آرام بود و آتش قطع شده بود. هرچند از روز اول هم آتش توپخانه ما خاموش بود. جز كوره راهي كه به دره حيات ختم مي شد، بقيه راهها و صخره ها در اشغال عراقيها بود. پنجاه، شصت نفر روي شنام بوديم كه عراقي ها تسلط كامل به ما داشتند. خبر از برادر احمد رسيد كه مواظب هم باشيد و در پناه هم شنام را ترك كنيد و به حيات برگرديد.
سه ساعتي طول کشيد تا به حيات برگشتيم. هفت، هشت نفري كه از قافله شهدا جا مانده بوديم با آقاي شعباني رفتيم پيش برادر احمد. آن قدر گريه كرده بوديم كه ناي راه رفتن نداشتيم.
برادر احمد گوشه اي چمباتمه زده بود. از چهره اش غم مي باريد. آقاي شعباني گفت: برادر احمد، راست ميگن امشب دوباره عمليات ميشه؟! مي تونيم جنازه ها رو به عقب بياريم. آخه جنازه پنج تا از بچه هاي ما روي شنام جا مانده…
برادر احمد پس از شنيدن صحبتهاي آقاي شعباني، چنان با صداي بلند گريست كه همه را به گريه انداخت.
آمار كه گرفتند شهر ما كه نه، دبيرستان شهر ما، بيشتر از بقيه شهرها شهيد داده بود. پنج شهيد كه جنازه آنها جا ماند و هفت مجروح كه سه نفرشان موقع انتقال از مريوان به سنندج در كمين حزب کومله اسير شدند.
بالاخره «محمود شهبازي» پذيرفته بود كه عليرضا خزايي به ياري و مدد احمد متوسليان بشتابد. آقاي خزايي جمعيتي را براي آزادي شنام و حمل پيكرهاي شهدا آماده كرده بود. ولي كاروان به سمت سرپل ذهاب تغيير مسير داده و در چهلمين روز شهادت گمشدگان شنام، عمليات قراويز انجام ميشود و عليرضا خزايي به همراه جمع كثيري به شهادت ميرسد.
ميگفتند، او تا ساعتي قبل از شهادت آرزو داشت تا به ياري احمد بشتابد تا… و از اسدآبادي ها شنيده بود كه احمد هم در فراق شهدا بيتاب است.
سي تير امسال 30 سال است كه چشمان آن پنج يار دبستاني خانه خورشيد است. بيژن شفيعي، خسرو آزرمي، محمد همايي رشيد، محمد درمزيار، محمد فروتن، يادتان به خير.
نمي دانم شايد احمد هم دارد با بسيجيانش در قله شنام همدردي ميكند كه رخ نشان نميدهد.
بازماندهاي از عمليان قله شنام
علي رستمي
———-
[1] شهيد محمود شهبازي متولد اصفهان، دانشجوي دانشگاه علم و صنعت و فرمانده سپاه همدان که در 2خرداد1361 در عمليات بيت المقدس در آستانه آزادسازي خرمشهر به شهادت رسيد
منبع : ساجد
یک دیدگاه
عبدالله صفريان
عالي بود انشالله بحق خون شهدا خير دنياي وآخرت نسيبتان بگردد