*نمیدانستم وقتی خمپارهای منفجر میشود، ترکشهایش چه شکلی دارد
کمکم فجر صادق دمیده میشد و هر لحظه صدای انفجارها و آژیر توپها زیاد میشد. به همان حالت که بودم نماز خواندم. بعد دعای امام زمان هم زمزمه میکردم که بچهها دوتا دوتا بلند شدند. اکبر پیرویان مسیر راه را تعیین کرده بود و همگی به داخل یک کانال که روبهرویش خاکریز بود، راهنمایی شدیم. هوا داشت روشن میشد. نور شلیک ادوات زرهی دوشمن را از روبهرو میدیدیم. اکبر گفت: «همین جا سنگر بزنید.»هنوز جهات اصلی و فرعی را خوب نمیدانستیم. وقتی که اولین پرتو نور خورشید را دیدم، متوجه شدم نیروی عراق از طرف اهواز قرار حمله دارد و الان میخواهد سوسنگرد را دور بزند. ساعت 5/6 بود. با سرنیزه کمی خاکریز را گود کرده بودم؛ مثل سنگر. کیسه شن نبود. بعد از چند دقیقه، اکبر گفت: «بیا.»
آرپی جی برداشتم و دنبال اصغر گندمکار و خسروی و پیرزاده به راه افتادم. حسن بازیار هم آنجا ماند. مقداری که راه رفتم، برگشتم و کلاشینکف پیرزاده را با تفنگ ژ ـث حسن عوض کردم. بعد چهار خشاب را در زیر بلوز گذاشتم. حمایل و جیب خشاب نداشتیم. به پیش بچهها آمدم. تقریباً حدود 200 متر امتداد خاکریز را طی کردیم تا نزدیکی باغی رسیدیم که شدت آتش دشمن در آن منطقه خیلی زیاد بود. تیربارها مرتب کار میکرد و آهنگ جنگ سر میداد.گلولههای توپ، به فاصلههای کم و زیاد، پشت خاکریز یا جلو خاکریز منفجر میشدند. اصلاً نمیدانستم که وقتی خمپارهای منفجر میشود، ترکش آن چه شکلی دارد یا تا چه فاصلهای به بدن، کارگر است. ساعت در حدود 7 بود. من با رضا پیرزاده رفتیم آن طرف خاکریز که به سمت عراقیها بود. رضا آرپی جی به دست بود. من هم ژ ـ ث با چهار خشاب همراه داشتم. کوله آرپیجی هم پشتم بسته بودم و یک موشک اضافی هم آورده بودم. من با کلاه آهنی بودم؛ ولی رضا شال سیاهی را به سرش بسته بود. مقداری راه را خمیده رفتیم. دشت، صاف بود و شنزار. تیربارهای دشمن مدام کار میکرد. مرتب تیرها از بالای سرم رد میشد؛ مثل اینکه انبوهی زنبور بالای سرم پرواز میکردند.
*آغاز اولین نبرد جدی
رضا به فاصله 5 متری از من جلوتر بود. آرام بر روی شنزارها میخزیدیم. خمپاره بود که در نزدیکی منفجر میشد. گوشهایم داشت از شنیدن عاجز میشد. مجبور بودیم با حرکت دست، به هم فرمان بدهیم. قرار بود ما یکی دو تانک آنها را بزنیم تا روحیه دشمن تضعیف شود. عرق از سر و رویم میریخت و گرسنگی و تشنگی فراوان، مرا رنج میداد. قمقمه آب نداشتیم. کلاه آهنی بیش از هر چیز دیگر ناراحتکننده بود. کمرم از سنگینی کوله پشتی، زیاد درد گرفته بود و خشابهای ژ ـ ث که زیر بلوزم بود، دائم بیرون میآمدند. تمام فضای اطرافم را دود و خاکستر فراگرفته بود و هر لحظه آتش دشمن زیادتر میشد.رضا قدرت بدنیاش خیلی ضعیف بود؛ ولی ایمانش قوی بود و دائم تبسم میکرد. مسافت زیادی پیموده بودیم. تفنگم پر از شن شده بود و در این فکر بودم که اگر لازم شود، چه کار بکنم. فقط دو نارنجک با خودم داشتم. در یک لحظه، رضا دو سه مرتبه چرخید و خود را پشت تپه کوچکی از شن رساند. کمی وضع را بررسی کرد. نور آفتاب از روبهرو میتابید و هدف را خوب مشخص نمیکرد؛ ولی کوچکترین حرکت ما، دشمن را متوجه میکرد. در همین موقع، خمپارهای بین من و رضا زمین خورد. صدای انفجارش، گوشهایم را برای مدتی کر کرد. برای چند لحظهای رضا را ندیدم و در میان دود و خاک، بر روی شنها دراز کشیدم. مرتب نام خدا را بر لب میبردم. بعد از اینکه هوا صاف شد و دودها از بین رفت، رضا گفت: «متأسفم موفق نمیشویم». بعد، خسته و درمانده، مقداری از راه را برگشتیم تا به نوک ابتدایی خاکریز که در باغ خرما بود، رسیدیم.
زیاد تشنه بودم. از قمقمه برادری قدری آب خوردم. بعد رضا گفت: «مهمات را آماده کن.» خرجها را سریع به عقب موشک میپیچیدم و رضا هم زود شلیک میکرد. اصغر گندمکار در باغ آرپی جی میزد و رحیم قنبری هم با تفنگ 57 شلیک میکرد. دشمن هر لحظه نزدیکتر میشد و آتش خمپارههای ما و تیربارها هم شدت گرفت. تانکهای مزدوران یکی بعد از دیگری هدف میرفت و طعمه حریق میشد. نفرات پیاده دشمن؛ یکی پس از دیگری کشته میشدند. در این حمله، از ارتش خبری نبود. ژاندارمری هم عقب نشسته بود. موشک آرپی جی داشت تمام میشد. رضا گفت: «زود برو مهمات بیاور.»
مسیر کانال را طی کردم؛ تقریباً 300 متر بود. صندوق پر از موشک را برداشتم و سریع، از بالای کانال، به طرف باغ حرکت کردم. در بین راه، تیرها از بغل گوشم رد میشدند؛ ولی هیچکدام به من نمیخورد. چندبار از شدت ضعف به زمین خوردم و برادری مرا کمک میکرد. وقتی به نزدیکیهای باغ رسیدم، وضع طور دیگری شده بود. بچهها آن شور و نشاط را از دست داده بودند، مهمات خمپاره تمام شده بود و تفنگ ضدتانک 57 هم مهمات نداشت. به رضا گفتم: «بیا موشک آوردم.»دیدم رضا کمی گرفته شده است. یکی دو لحظه بعد دیدم که داخل یک پتو، اصغر گندمکار را آوردند؛ شکمش پاره شده بود. عرق سردی رخسارش را گرفته بود و چشمانش داشت به زردی میرفت. بالای سرش، کنار خاکریز نشسته بودم. مدام، زیر لب، خدا را سپاس میگفت. رضا حمایل او را باز کرد و با شال گردنش، عرق سر و صورت اصغر را پاک کرد.اکبر را دیدم که با صدای بلند و حاکی از عصبانیت داد میزد: «شلیک کنید. با هرچه دارید، بجنگید تا شرف و حیثیت خود را بازیابید» و لحظاتی بعد، آخرین کلمات از دهان اصغر بیرون آمد و دیگر کسی از بچهها نفهمید که چه میگوید…!کوس ناامیدی در گوشهایم طنین میانداخت. ساعت تقریباً 5/11 بود. ژ ـ ث تمام بچهها، از شن، گیر کرده بود. تیربارها هم یا مهمات نداشتند یا گیر کرده بودند.اکبر در باغ بود و خوشحال بودیم که لااقل اکبر زنده است؛ اما چیزی نگذشته بود که پیکر اکبر را هم آوردند. داخل پتو بود. من او را ندیدم. گفتند: «زخمی شده است.» ما دیگر نمیدانستیم چه کار کنیم. بعضی از نیروها، به طرف شهر عقب نشسته بودند. نزدیکترین خط به دشمن، من یا چند نفر دیگر بودیم. تانکها به فاصله نزدیکی رسیده بودند و ساعت تقریباً 2 بعدازظهر بود. غلامرضا بستانپور با علی عیسوی آمدند. غلامرضا یک دراگون به طرف تانک شلیک کرد و بلافاصله نقش زمین شد و فریاد زد: «وای گوشم!»
صدای شلیک موشک، بیاندازه برایش زیاد بود و پرده گوشش را پاره کرده بود. بعد از چند دقیقهای که سرحال آمد، با عیسوی، از داخل کانال، به طرف باغ روانه شد. من، هم خسته و کوفته، داخل کانال نشسته بودم. نمیدانستم چه کار کنم. ضعف زیادی به من دست داده بود. غلامرضا گفت: ژ ـ ث را بده تا تمیز کنم.»قمقمهاش را گرفتم، آمدم اول جاده و آب کردم. موقع برگشتن، برادران زیادی از من طلب آب کردند و من هم به آنها قمقمه آب را میدادم آنها فقط گلوی خود را خیس میکردند. ایثار و فداکاری، به حد اعلای خود رسیده بود. در نزدیکی باغ، یک برادری، چند دانه خرما در جیبش داشت. آن را بین بچهها تقسیم کرد. جلوتر که آمدم، غلامرضا را ندیدم. حمید خسروی در سنگر بود. آب را به او دادم و روانه باغ شدم. یک توپ به خاکریز خورد، بعد دیدم که عبدالرضا آهنکوب دارد در خاک و خون میغلتد. او را بغل کردم، آوردم عقب و آب به سر و صورتش پاشیدم. بعد کریم ملکزاده که از بچههای کازرون بود، او را به شهر انتقال داد. جلوتر رفتم. برادری را دیدم که در میان خارها افتاده بود و نفسهای آخر را میکشد. خون زیادی از او رفته بود. از اینکه نمیتوانستم به او کمک کنم، رنج میبردم.
*دو تا تانک میزنم و بعد شهید میشوم
در این موقع ـ که تقریباً ساعت 5/4 ـ بود، چند نفری بیشتر نبودیم که مانده بودیم و مقابله میکردیم. از شدت گرسنگی، دیگر راه رفتن هم برایم مشکل بود. بیخود به زمین میخوردم. پیش حمید خسروی رفتم. پیرویان هم در سنگر بود. حمید گفت: «من خیلی گرسنهام.» پشت سر ما، داخل باغ، سبزی کاشته بودند. رفتم و مقداری از آن را برای بچهها آوردم. در کنار سنگر حمید، دو نفر دیگر از تهران بودند. همه رفته بودند. بعد از آنکه مقداری از سبزیها را به حمید دادم، گفتم که من به خاکریز بغل میروم؛ چون تانکها در آن مسیر نزدیکتر بودند. هر چه به حمید گفتم، نیامد. حمید گفت: «دنبال من نیایید؛ دو تانک میزنم و بعد شهید میشوم.»در همین موقع، نفرات پیاده دشمن را دیدم که با عجله به طرف ما میآمدند. آنها حدود 5 نفر بودند. پشت خاکریز کوتاهی کمین کردند که ما را بزنند. چند رگبار به ما بستند. ما هم تیر نداشتیم؛ جز دو عدد نارنجک تفنگی ژ ـ ث که آنها را پرتاب کردم درست روی سرشان و چند لحظه بعد، خبری از آنها نشد. آن وقت آرپی جی گندمکار را که خونش بر آن ریخته شده بود، با شال گردنم پاک کردم. یک کوله پشتی موشک پیدا کردم و دو موشک با خرج عقب در آن گذاشتم و به طرف جاده حرکت کردم. در میان راه، کاظم فتاحی را دیدم که حالتی غمگین داشت و قدمهای سنگینی برمیداشت.
*او دوست داشت مثل امام حسین شهید شود
قیافهها به آدمهای روی زمین شبیه نبود. تمام هیکلمان در خاک رفته بود. کمی که راه آمدیم، دیدم یکی از برادران روی زمین افتاده و سرندارد. از روی حسرت به او نگاه کردم. دو دست و پا هم آنجا بود. بعد کاظم گفت: «بیا؛ غصه نخور. این احمد است که میگفت دوست دارم مثل حسین(علیهالسلام) شهید شوم. عاقبت هم سرش از تنش جدا شد.»کاظم دیده بود که توپ زدند و احمد شهید شد. کمی جلوتر رفتم. فرج عسکری را دیدم که زخمی شده بود. تانکها از نزدیک رد میشدند. یک آرپی جی زدم، خورد به جلوی تانک. تعداد تانکها زیاد بود و هر لحظه به خاکریز نزدیکتر میشدند. دو سه نفر از برادران، فرج را به روی برانکارد گذاشتند و به طرف شهر آمدند. در راه، صمد نحاسی را دیدم که مدام گریه میکرد. احمد، پسر خالهاش بود که شهید شده بود. بیآنکه بدانم کجا میروم، دنبال بقیه به راه افتادم. کاظم هم همراه من بود. زیاد تشنه بودم. در میان راه، مغازهای باز بود. نمیدانم چه فکری میکرد! چند نفر بودیم. تقاضای آب کردیم. اول نداد؛ بعد با منت، مقدار آبی به بچهها داد.راه را ادامه دادیم. تا شهر، خیابانها خلوت بود. هر کسی را که میدیدیم، آوارهای بود مثل خودمان. از روی پل گذشتم تا داخل ژاندارمری. در آنجا تعداد زیادی از بچهها جمع بودند. چند افسر و درجهدار به صندلی تکیه داده بودند. هوا نزدیک غروب بود. همه بچهها تشنه بودند. آب رودخانه گلآلود بود. از آنها طلب آب کردیم؛ به ما گفتند که ما از اهواز آب میآوریم. یک ظرف پلاستیکی نیمه بود که هر کدام کمتر از نصف لیوان آب خوردند. یکی دو نفر اعتراض کردند که چرا آنها به کمک ما نیامدند و یک تهرانی داد میزد.ژاندارمری را ترک کردیم و هر چند نفر، داخل یکی از خانهها رفتیم. هوا داشت غروب میکرد. نمیدانستیم کجا برویم. بچهها از شهادت احمد داودی، اکبر پیرویان، اصغر گندمکار و دیگر شهدا حرف میزدند. بعد یکی آمد و گفت: «خسروی هم شهید شد.»
تصمیم گرفتم با نصرالله سبزی و علیرضا عیسوی و کاظم فتاحی و نورالهر داودی، عباس فضلپور و صمد نحاسی، به یکی از خانهها برویم تا فردا صبح. راه افتادیم. بعد از طی مسافتی کوتاه در یکی از خانههای ابوجلال شمالی، واقع در غرب سوسنگرد، پشت رودخانه مستقر شدیم. تمام خانهها خالی بود. دو سه نفری را دیدم که مظلومانه زیر یک پل کوچک زندگی میکردند. بعد از اینکه وارد خانه شدیم، بدون سروصدا داخل یک اتاق رفتیم. از بشکه آب وسط حیاط، کمی آب برای بچهها بردم تا رفع تشنگی کنند.هرکدام از بچهها یک اسلحه داشتند که خیلی کثیف بود. در اولین فرصت، اسلحهها را تمیز کردیم و با روغن خوراکی آن را چرب کردیم. بعد مقداری آرد خمیر کردم و روی اجاقی که در اتاق بود نان پختم. هر چه گشتم، نمک پیدا نکردم. هر طور شده بود، نان درست شده را خوردیم؛ بیاندازه خوشمزه بود. بعد از دو روز گرسنگی اشتهای خوبی داشتیم.
هوا داشت تاریک میشد. نمیدانستم که در این قسمت، عراقیها نفوذ کرده بودند یا نه؟ ظرف آبی برای بچهها آوردم و گذاشتم پشت در اتاق. نماز خواندیم. بعد هر کدام سلاحش را کنار خودش گذاشت و دراز کشید. بچهها از شدت خستگی خوابشان برد؛ ولی من هرکاری میکردم؛ خوابم نمیبرد. نماز شب خواندم. بعد در نزدیکیهای اذان صبح بچهها را بیدار کردم. نماز را که خواندیم، نمیدانستیم چه کار کنیم. البته هدفی جز جنگیدن نداشتیم؛ ولی چطور؟اول صبح، با عباس فضلپور آمدیم یکسری شناسایی کنیم تا موقعیت خودمان را بهتر درک کنیم. مقداری راه که آمدیم متوجه شدیم که از دو طرف به ما تیراندازی میشود. فوراً برگشتیم. بعد با علیرضا عیسوی، نارنجکی برداشتیم و باز جهت شناسایی، از خانه بیرون آمدیم. یک سگ به ما خو گرفته بود و مرتب هر کجا که میرفتیم، ما را دنبال میکرد. به فکر این افتادیم که برویم داخل جنگل و بعد که در جنگل مستقر شدیم، یکی به عنوان رابط، وضعیت را اعلام کند. وسایل را برداشتیم و از کوچههای مخروبه، به دنبال هم، راه افتادیم. ما نمیدانستیم نیروهای عراق از طرف بستان و اللهاکبر هم به طرف سوسنگرد پیش روی میکردند. من جلو بودم و مقداری که میرفتم، با اشاره دست، به دیگران میگفتم که بیایند. وقتی به دشت صاف رسیدیم، در نزدیکیهای جنگل، یک مرتبه ما را به رگبار بستند. در کناره جنگل، یک کانال آب وجود داشت که خشک شده بود. فوراً رفتیم داخل کانال.
بعد از چند لحظهای، متوجه نیروهای عراقی در قسمت غربی سوسنگرد شدیم. به بچهها گفتم شهر در محاصره کامل عراقیهاست و ما باید هر طور شده به داخل شهر برویم تا از ورود آنها به داخل شهر جلوگیری کنیم و اگر اینجا بمانیم، با توجه به اینکه مهماتی نداریم همگی نابود خواهیم شد. بچهها قبول کردند. موقع برگشتن، دیدم یک ماشین سیمرغ، کنار جنگل، در طرف راست پارک شده است. خودم تنها با احتیاط جلو رفتم. کسی آنجا نبود. داخل ماشین را نگاه کردم؛ سه عدد هنداونه در آنجا بود. هندوانهها را برداشتم و زود پیش بچهها رفتم و به اتفاق بچهها، با سرعت به طرف شهر برگشتیم. در راه برگشتن باز ما را هدف گرفتند که هیچکدام آسیبی ندیدیم.
آمدیم داخل خانهای که بودیم و با هم هنداونهها را خوردیم. دو مرتبه با علیرضا عیسوی ـ دو نفری ـ به داخل شهر روانه شدیم. ما در طرف دیگر رودخانه بودیم و میبایستی از روی پل عبور کنیم. این پل موقعیت مهمی داشت. هرکس روی پل میرفت، بلاشک زده میشد. هر طور بود، زیر آتش برادرانی که آن طرف پل بودند، ما توانستیم خودمان را به طرف دیگر برسانیم. بعد دیدم که در طرف راست پل، محمدکریم علیپور و دو سه نفر دیگر از برادران دیگر بودند. طرف چپ هم حسن صادقزاده و یک روحانی که در هویزه با هم بودیم. بچهها گفتند: «ما نیرو لازم داریم».فوراً زیر آتش دو طرف پل، مارپیچ به طرف دیگر رودخانه رفتیم و از آنجا به خانه. بچهها را زود آماده کردیم و راه افتادیم. در حاشیه کناری رودخانه راه میرفتیم. به نزدیک پل رسیدیم. به بچهها گوشزد کردم که بایستی هر چه سریعتر از پل بگذریم؛ وگرنه زده میشویم. روبهروی پل، تانک عراقی مستقر بود و با کالیبر 50، پل را هدف داشت. به هرحال، در یک چشم به هم زدن، با آخرین قدرت و توانی که داشتیم، به این طرف آمدیم؛ ولی کاظم فتاحی به دستش تیرخورد که بعداً رفت و پانسمان شد. من و عیسوی و نحاسی و سبزی، در طرف راست پل سنگر گرفتیم و عباس و نورالله و داودی عیسوی و کاظم هم در سنگر سمت چپ. چند تیربار ژ ـ ث داشتیم همه خراب بودند. تمام تفنگهای ژ ـ ث هم خراب بودند. مهمات آرپی جی هم کم بود.
منبع : ساجد