پس از پايان گزارشِ رکن دوي ارتش، رييس جمهور از جا برخاست، سگک کمربندش را کمي جابهجا کرد و در حالي که حسابي ذوق ميکرد، ليوان خودش را پر از شربت کرد و يک نفس سرکشيد. شيريني و خنکاي شربت چنان او را سرِ کيف آورد که بازدمِ نفسش را با صدايي بلند و کشدار بيرون داد. بعد سر جايش نشست. آنگاه مغرورانه رو به محلاتي کرد و گفت: «حاجيآقا! حالا نوبت کلفت مغزي شماست. اين گوي و اين هم ميدون.»
رييس جمهور و بعضي از امراي ارتش خنديدند. آقاي محلاتي قاطعانه ادامه داد: «گفتم من حرفي ندارم. ولي رکن دوي ما خيلي حرفها داره!»
اين حرف آنها را ساکت کرد. همه به داود نگاه کردند. اما داود به حسن نگاه کرد. آقاي محلاتي رو به حسن کرد و گفت: «آقاي باقري بفرماييد.»
رييس جمهور از تعجب و تمسخر، مثل کسي که بيصدا قهقهه بزند، دهانش باز ماند. با اين حال هنوز حرف محلاتي را جدي نگرفته بود. تا اينکه حسن از جا برخاست، از جيب پيراهن خاکياش کاغذ تاخوردهاي را بيرون آورد و رفت پاي تابلو.
هنوز گزارش او شروع نشده بود که در سالن گشوده شد و چهرة دژبان با يک ديس بزرگ ميوه نمايان گشت. او مثل عطشزدهاي که در صورت پرزيدنت آب ببيند، با حسرت سرک کشيد.
خدمتگزار سالن با اشارة يکي از محافظين جلو رفت، ديس را از دست دژبان گرفت و برگشت. دژبان هنوز داشت سرک ميکشيد که درِ سالن با پشت پاي خدمتگزار بسته شد. تنها صحنهاي که مثل عکس در ذهن دژبان ثابت ماند، پرزيدنتي بود که باد به غبغب انداخته و مقتدرانه در حال سينجيم حسن بود. دژبان از اين صحنه خيلي خوشش آمد.
حسن گفت: «اين گزارش مربوط به رويدادهايي است که حدود دو ساعت پيش در لشکرهاي پيادهنظام، زرهي و توپخانه عراق که در جبهههاي جنوب مستقر هستند رخ داده.»
رييس جمهور دستي به سبيلهايش کشيد و گفت: «عجب! تو دو ساعت پيش کجا بودي که از سيکيلومتري جبهة عراق گزارش ميدي؟ بچهجان نکنه پرنده هستي؟»
اين حرفِ رييس جمهور باعث خندة امرا شد.
رييس جمهور ادامه داد: «ببينم! تو اصلاً ميدوني کارشناسي يعني چي؟»
محلاتي که ديگر تحملش به سر آمده بود گفت: «آقاي بنيصدر، اجازه بدين حرفشو بزنه!»
رييس جمهور از اين تذکر او جا خورد و گفت: «بله. بفرمايين.»
حسن ادامه داد: «از وجب به وجب خاکريزهاي دشمن تا عمق سي کيلومتري، نقشه و گزارش تهيه کرديم. اگر اين جمع حوصله داشته باشه، همه رو به استحضار خواهم رسوند. همة تغيير و تحولات، جابهجاييها و حتي تشويق و تنبيه فرماندهان ارشد دشمن رو ساعت به ساعت ثبت کرديم…»
رييس جمهور ناخودآگاه روي صندلي جابهجا شد و نگاه سرگردانش را بين حسن و امراي ارتش رد و بدل کرد. او منتظر بود يکي از امرا حرفي بزند، اما آنها ناباورانه نگاه ميکردند و چيزي نميگفتند. رييس جمهور به ناچار رو به محلاتي کرد و اعتراضآميز پرسيد: «ببينم حاجي آقا. نکنه ايشون جزو نيروهاي عراقه؟»
محلاتي با اشاره به او فهماند که تحمل داشته باشد.
حسن ادامه داد: «اما مهمتر و فوريتر از همة اينها موشکاندازهاي دوربرد 9 متري است که دشمن در سي کيلومتري جبهة خودش نصب کرده و ظهر همين امروز هم موشکهاشو وارد منطقه کرد. به نحوي که عراق از امروز قادره شهرهاي دور از مرز، مثل همين دزفول رو با موشک بزنه.
رييس جمهور يک لحظه احساس کرد بازيچة دست حسن شده است. تحمل اين حالت ديگر داشت براي او گران تمام ميشد. تا لحظاتي پيش خودش محور جلسه بود. مرکز همة توجهات، خودش بود. اما حالا يک الف بچه با حرف صدتا يک غازش داشت همه را انگشت به دهان ميکرد.
رييس جمهور از درون، احساس انقباض کرد و عرق از شقيقههايش زد بيرون. بايد يک جوري ترمز را ميکشيد. مقتدرانهترين لفظي که به مغزش خطور کرد اين بود.
ـ عراق غلط کرده همچين غلطي بکنه. تو زيادي ترسيدي بچه!
حسن داغ و پرحرارت رو کرد به رييس جمهور.
ـ آقاي بنيصدر! شما فرمودين علمي و کارشناسانه حرف بزنيد. با غلط کرده نميشه 9 متر تي.ان.تي رو خنثي کرد. ميدونيد اگر يک موشک 9 متري تو يکي از اين محلههاي مسکوني و پرجمعيت دزفول فرود بياد، چه اتفاقي ميافته؟ چرا ما نبايد قبل از شليک اين موشکها به فکر پيشگيري باشيم؟ اون سکوها رو ميشه منهدم کرد، اما نه با دست خالي. بلکه با تجهيزات.
رييس جمهور ديگر نتوانست سکوت کند.
ـ شما سپاهيها و چه ميدونم بسيجيها، بزرگترين خدمتي که ميتونين به جنگ و اين ملت محروم بکنين اينه که اين گزارشهاي خيالي رو ديگه جايي ارائه ندين. با اين دروغها دل مردمو خالي نکنين. لطفاً مشکلات ارتش رو مضاعف نکنين. لطفاً…
رييس جمهور داغ کرده بود. از لحن داغش معلوم بود ديگر به کسي اجازة حرف زدن نخواهد داد. تازه از جا برخاسته بود که ناگهان صداي انفجاري مهيب او را در جا نشاند. شيشههاي سالن به شدت لرزيد و صداي به هم خوردن کريستالهاي لوستر بلند شد. همه، لحظهاي سکوت کرده، به هم نگريستند. بعضيها که اين صداي عجيب را به زلزله تشبيه کرده بودند، آمادة کنده شدن از صندلي و فرار بودند. تنها مانع اين کار، رودرواسي با آقاي پرزيدنت بود.
رييس جمهور هم شوکه شده بود. او در ذهن خود به دنبال يک اظهار نظر عامهپسند در خصوص صداي انفجار ميگشت. اظهار نظري که يا عين واقعيت باشد و يا نزديک به آن. تا بعدها بگويند؛ اولين کسي که درست پيشبيني کرد، آقاي پرزيدنت بود. او نظر نهايياش را خيلي زود يافت.
ـ بمب بود! نامردا ميخوان دولت منو تضعيف کنن. کار همين دوآتيشههاي خوديه.
پس از اظهارنظر او همهمه بالا گرفت. يکي گفت: «به نظرم بمبارون هوايي بود. ديگري گفت: «نخير آقا. بيشتر شبيه ترکيدن يک کپسول بود.»
محلاتي نگاه معناداري به حسن کرد. حسن با تأسف سرش را پايين انداخت و گفت: «زدن!»
رييس جمهور طلبکارانه پرسيد: «چي چي رو زدن؟»
حسن گفت: «موشک 9 متري رو زدن.»
رييس جمهور پرخاشگرانه پاسخ داد: «باز هم که تو از اين حرفها زدي!»
وقتي به پايگاه بيسيم زده شد، اولين کسي که خبر را گرفت، دژبان بود.
«فرود يک موشک 9 متري در يک کوچة ششمتري، دهها منزل را ويران کرد و دهها نفر را به خاک و خون کشيد.»
دژبان از خوشحالي در پوست نميگنجيد. چرا که بهترين بهانه را براي ديدار با پرزيدنت پيدا کرده بود. او تصميم گرفت خبر را با هر قيمتي که شده، خودش به شخص پرزيدنت برساند. لذا سر از پا نشناخته دويد.
لوتی و آتش
به قلم رحیم مخدومی