در هفته چند نوبت لوبیا می دادند . غذای آن شب نیز لوبیا بود. اما معده عده ای آن غذا را نمی پذیرفت و آنها را دچار اسهال می کرد.
من نیز دچار این بیماری شدم. گوشه اسایشگاه پرده نصب شده بود که به عنوان دستشویی بود. تصور می کردم یک دستشویی معمولی است.
اما در آنجا سطلی بیشتر وجود نداشت. از غروب در آسایشگاه بسته می شد و تا فردا صبح باز نمی شد و ما نمی توانستیم دستشویی برویم.
بنابراین به مرور متوجه شدیم که با این مشکل چگونه روبه رو شویم. روز بعد نیمه های روز ناگهان سرگرد محمودی همراه چند سرباز وارد سالن بیمارستان شد و به جان یکی از مجروحان افتاد. او بنای زدن و دشنام دادن را گذارد. فرمانده اردوگاه نیز وارد شد. سرگرد آنچه را گذشته بود شرح داد:
-با دکتر مشاجره کرده است. در جواب دکتر که پرسیده برای چه به جبهه آمده ای گستاخانه گفته است برای مسلمان کردن شما!
سرگرد ناجی ناراحت شد:
-کمک های پزشکی این قسمت باید قطع شود!
راوی: آزاده عباس محرچی
منبع:ساجد