تندیس زنی که نمادی است بر مقاومت شیرزنان گیلانغرب؛ همانها که سالها در سختترین شرایط جنگی ایستادگی کردند و هرگز عرصه را برای حضور دشمن خالی نکردند….
بانوی چریک
فاطمهسادات نوابصفوی، فرزند شهید سیدمجتبی نوابصفوی از مبارزان جمعیت فدائیان اسلام، در زمان اعدام پدر تنها پنج سال داشت. از همان زمان طعم مبارزه را چشید و آن را به مثابه تمرینی دانست که 27 سال بعد در عملیات آزادسازی خرمشهر- بیتالمقدس- به خوبی از تجربیاتش استفاده کرد.
اما تا آن زمان راه درازی در پیش بود و فاطمه باید هر چه بیشتر در کوران مبارزان آبدیده میشد. ابتدا به دلیل نداشتن شناسنامه هیچ مدرسهای حاضر به ثبتنام او نمیشد. شهید نواب صفوی به دلیل مخالفت با رژیم برای فرزندانش شناسنامه نگرفته بود و همسرش منیرهسادات به سختی توانست برای فرزندانش با نام فامیل میرلوحی شناسنامه تهیه کند.
به این ترتیب چند سال بعد فاطمه توانست دیپلم خود را اخذ کرده و سپس با یکی از اقوام خود ازدواج کند. پیوند دختر یک مبارز شهید با «سیدابوالحسن فاضلرضوی» از مخالفان رژیم طاغوت خیلی زود نتایج خود را آشکار ساخت و خانواده نوپای رضوی به روستاهای بافتان زاهدان تبعید شدند.
مدت اقامت آن دو در روستا هفت سال به طول میانجامد و از همان ابتدا سیدابوالحسن با گفتن اذان بر بام خانهاش، مسیر مبارزاتی خود را به نوع دیگری ادامه میدهد. فاطمه نیز به همراه همسرش به آموزش کودکان روستایی مبادرت میورزد تا اینکه در پایان هفتمین سال تبعید، فاطمهسادات بیمار میشود و بعد از نجات معجزهگونه از مرگ ابتدا به جهرم فارس و سپس به تهران بازمیگردند
بعد از مدتی اقامت در تهران فاطمه و همسرش به دلیل ممانعت رژیم از ورودشان به دانشگاههای داخلی به خارج از کشور سفر میکنند و فاطمه مدرک مهندسی کامپیوتر و سیدابوالحسن مهندسی ماشینآلات را اخذ میکنند، اما شوق مبارزه علیه ظلم استکبار باعث میشود تا این زن مقاوم به لبنان سفر کرده و در کنار شهید چمران ضمن حضور در عملیاتهای چریکی به شیعیان آنجا کمک کند.
دو سال بعد یعنی در سال 1359 سید ابوالحسن در کردستان به شهادت میرسد و فاطمه با برداشتن پرچم او، دو شادوش سایر رزمندگان در جبهههای جنگ حضور مییابد. چنانچه لقب تنها زن حاضر در عملیات بیتالمقدس، زیبنده دلاوریهای این شیرزن مبارز است.
از کوبه تا فکه
کوینیکو یامامورا بانوی ژاپنیالاصل است که مدتهاست مسلمان شده و با انتخاب نام «سبا» در ایران زندگی میکند. او جنگ جهانی دوم را در زادگاهش و هشت سال دفاع مقدس را در ایران تجربه کرده و از هر دو خاطرات متضادی در ذهن دارد، برای اولی تقدس قائل نیست اما برای دومی واژهای جز دفاع مقدس را نمیپسندد و این دفاع آنقدر برایش اهمیت داشته که یکی از فرزندانش را در راه آن قربانی کند.
شهید محمد بابایی، فرزند دوم سبا و مرحوم بابایی همان مولود مبارکی بود که هنگام مهاجرت دائمی والدینش به ایران، مسیر بین زادگاه مادرش شهر کوبه ژاپن تا تهران را در رحم سبا طی میکند تا چشم در سرزمینی بگشاید که قرار بود چندین سال بعد به خاطر حفظ آن به شهادت برسد؛ سال 1362 عملیات والفجر یک. اما اهدای یک فرزند برای آرمانهای نظام و انقلاب اسلامی تنها خدمت این مادر شهید ژاپنی برای کشورمان نیست. زمانی که او به همراه همسرش به ایران مهاجرت میکند، خیلی زود جذب مبارزات انقلاب میشود و ساواک بارها خانهاش را برای یافتن اعلامیههای امام خمینی (ره) تفتیش میکند. مرحوم بابایی که از تجار بنام بازار تهران بود و با سفر کاریاش به ژاپن اسباب ازدواج و تشرف سبا را به اسلام مهیا کرده بود، از مقلدان امام (ره) به شمار میرفت و به این طریق مهر امام (ره) بر دل دختر مسلمان شده خانواده یامامورا میافتد و فرزندانش را با چنین عشق و علاقهای تربیت میکند.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و گذراندن دوران پرالتهاب هشت سال دفاع مقدس، سبا یامامورا هیچ گاه احساس نمیکند که با تقدیم یک فرزند شهید دین خود را به نظام اسلامی ادا کرده و بارها در حوادث گوناگون همانند زلزله بم داوطلبانه به کمک مردمی میشتابد که دیگر خود را جزئی از آنها میداند. از جمله اقدامات قابل توجه او ورود به انجمن حمایت از مجروحان شیمیایی جنگ تحمیلی است که هم اکنون نیز در آن مشغول به خدمت است.
در یک کلام سبا یامامورا بانویی ژاپنیالاصل است که قسمت اعظم عمر خود را به پاسداری از انقلاب اسلامی ایران پرداخته و اکنون نیز در سن هفتاد و چند سالگی دست از تلاش برنداشته است.
شیرزنی از گیلانغرب
فرنگیس حیدرپور را اهالی گیلانغرب خوب میشناسند، داستان حماسهای که هنگام هجوم نیروهای عراقی به زادگاهش، خلق کرده اکنون به شکل مجسمه یک بانوی تبر به دست در کرمانشاه جلوهنمایی میکند؛ تندیس زنی که نمادی است بر مقاومت شیرزنان گیلانغرب؛ همانها که سالها در سختترین شرایط جنگی ایستادگی کردند و هرگز عرصه را برای حضور دشمن خالی نکردند.
ماجرای فرنگیس به روزهای آشفتهحالی دختر جوانی برمیگردد که هنوز رخت عزای برادر شهیدش را به تن داشت که خبر شهادت هشت نفر از اقوامش را در حادثه اصابت گلوله توپ دشمن به اتومبیل حاملشان میشنود. به همراه پدر به مراسم ختم شهدا میرود و در بازگشت به روستای زادگاهش (اوازین) – از توابع گیلانغرب – متوجه میشود برخی از نیروهای عراقی وارد روستا شدهاند.
در آن شرایط تنهایی و غافلگیری که صدای گفتوگوی دو مرد عربزبان نزدیک و نزدیکتر میشد، فرنگیس متوجه تکوسیله دفاعی داخل خانه یعنی تبر هیزمشکنی میشود، آن را برمیدارد و یک آن تمامی تاریخ پرافتخار سرزمینش، خونهایی که برای حفظ ناموس، شرف، دین و خاک آب و اجدادیاش ریخته شده، در ذهنش جرقه میزند و … حماسه خلق میشود.
آن روز فرنگیس حیدرپور یکی از دو سرباز کاملاً مسلح عراقی را هلاک میکند و با زخمی کردن نفر دوم او را به اسارت درمیآورد. سالها میگذرد و اکنون نماد مقاومت مردم گیلانغرب به شکل تندیس برنزی بانوی تبر به دست قد برافراشته و به جانب مرز نگاه میکند، ما هستیم و هرگز اجازه تجاوز به خاکمان را نمیدهیم.
فرنگیس اکنون 45 سال دارد و با مرگ شوهرش به سختی مخارج خود و خانوادهاش را تأمین میکند. او همچنان در خطهای زندگی میکند که دهها میلیون خرج مجسمهاش شده، در حالی که حیدرپور با فقر و نداری کودکانش را بزرگ میکند.
کسی چه میداند، شاید همین کودکان محروم فرنگیس باشند که فردا روز در صف اول مبارزه با دشمنان انقلاب و کشور قرار گیرند اما خدا کند سهم آنها از این قهرمانی یک مجسمه و سالها فراموشی نباشد.