مجيدي كه هرگز با گردش ماه و خورشيد، در گذر زمان هيچ گونه تغييراتي در او پديدار نگشت. و همچنان همان بسيجي آرماني، ولائي اردوگاه 12 تكريت است. مجيد حتي در مطب اش نيز بسيجي است. تا تو ياد بگيري كه بسيجي هر كجا كه باشد، دلباخته ولايت است.
روايت اسير 13 سالهاي كه به جرم ارادت به امام شهيد شد
وقتي اسير شديم، همه اسرا را در يك سيلو جمع كردند. حال همه بد بود. پاهايم سالم بود و ميتوانستم راه بروم و با غفلت نگهبانان، از دستشويي با آفتابه براي بچهها آب ميبردم.يك پسر بچه 13 ساله بهنام «حسين شهرياري» كه ترك بود، دچار موجگرفتگي شده بود. هر از چندگاهي ميگفت “خميني اي امام، ما رهرو راه توييم، خميني اي امام.. “. بعد از ساعتي، چند نفر قلچماق كه بعدها فهميديم فرماندهاند، آمدند بالاي سر تك تك بچهها كه اكثراً مجروح بودند.
به حسين كه رسيدند، باز گفت “خميني اي امام، خميني اي امام… ” فرمانده بسيار عصباني شد، گفت چه ميگويد؟ كه باز حسين گفت: “مرگ بر صدام، مرگ بر صدام… ” فرمانده بعثي گفت او وانمود ميكند بيمار است و دستور داد سرمهايش را بكشند. حسين بعد از 3 روز به شهادت رسيد.
************
اسيري كه سنش باعث دردسر شد
عراقي ها به خاطر اين كه درجهان، نزد افكار عمومي اعلام كنند، جمهوري اسلامي ايران، مرد جنگي ندارد و بچه هاي كم سن و سال را به جنگ مي فرستد، هميشه خدا سن بچه ها را كمتر از آنچه كه بودند، توي ليست آمارشان ثبت مي كردند.
دوست داشتند كه خود بسيجي ها، سن و سال خودشان را كمتر بگويند، از طرفي هم بسيجي ها اين ترفند دشمن بعثي را يك جوري ديگر، خنثي مي كردند. بچه هاي كه جثه قوي تري داشتند، حداقل سن و سال خود را، پنج شش سال بالاتر مي گفتند.
خلاصه عراقي ها، از دست بسيجي ها حسابي كلافه و خسته شده بودند.
تابستان داغ تكريت، سال شصت و هفت، “اردوگاه تكريت 12 ” يك نقيب جمال بود، افسر ارشد اردوگاه، هميشه خدا، يك تخته تنبيه توي دست اش.يك روزي، همه را به صف كردند. من چهارده سال داشتم، و از لحاظ جثه، بسيار كوچكتر نسبت به بقيه اسرا بودم، هميشه خدا هم به خاطر ريز نقش بودنم، لبه دونبش معركه گيري بعثي ها قرار داشتم.نقيب جمال من را خواست، صدا زد، “تعل، ايراني كوچوك ” دو قدم رفتم جلو، سينه به سينه اش، من مثل يك گنجشگك؛ او مثل يك گاوميش.فارسي را دست و پا شكسته بلد بود، از من خواست كه بايد سن ام را كوچك تر اعلام كنم، يك سرباز هم پشت يك ميز، با خودكار و دفتر نشسته بود.
نقيب جمال پرسيد، چند سال داري؟
گفتم: چهارده سال.
محكم كوبيد توي سرم و گفت: دوازده سال.
من هر چي با نقيب جمال، كلنجار رفتم كه چهارده سال دارم، چرا شما سن و سال ما را اين قدر كم مي كنيد. حرف حق توي كله پوك اش فرو نمي رفت.
به سرباز گفت: بنويس، “12 ”
من با خنده گفتم: يك تخفيفي بدهيدو بنويس “13 “.
نقيب جمال هم به سرباز گفت: بنويس “13 “.
عراقي ها رسم الخط شان، با نوع نوشتن ما، روي اعداد فرق داشت.
“2 و 3 ” را يك جور ديگر مي نوشتند.
“سه ” عراقي ها دو دندانه داشت. رقم “دو ” را هم بدون دندانه مي نوشتند.
سرك كشيدم تو دفتر آمار سرباز و ديدم نوشت: “مجيد زارع 12 ساله “.
شروع كردم با سرباز، سروصدا كه فرمانده تان ميگه “سيزده ” باز تو داري مي نويسي دوازده.
نقيب جمال و سرباز بهم نگاه كردند و انگار تازه مفهوم حرف من را فهميده باشند، زدند زير خنده و گفتند: چرا چونه مي زني؟ سيزده ما همينه…
اين ماجرا گذشت.
دو سه سال بعد، روزهاي آخري بود كه من ديگه سن واقعي خودم را مي گفتم. يك روز تو حياط هوا خوري اردوگاه دوازده تكريت، توي حال خودمان بوديم كه صوت آمار را زدند. همه به صف شديم، نقيب جمال آمد و يكي يكي ما را بنام صدا زد. نوبت به من رسيد.
صدا زدند: “مجيد كوچوك ”
رفتم پاي ميز آمارگيري، نگهبان عراقي زير چشمي نگاهي بهم كرد و نقيب جمال گفت: چند سال داري؟
گفتم: شانزده سال دارم.
گفت: نه خيلي كمتري.
گفتم: نه من شانزده سالمه.
عصباني شد و حسابي قاطي كرد و داد و هوارش بلند شد و گفت: اسمال. حمال. حيوان، مگه سه سال پيش، من آمار گرفتم، تو نگفتي من سيزده سالمه؟
توي آن اوج عصبانيت اش، زدم زير خنده و گفتم: آخه سه سال پيش من سيزده سال داشتم، الان ميشه شانزده سال ديگه. سه سال به عمر من اضافه شده. شدم شانزده ساله، درسته؟
بعد ناگهان اردوگاه مثل بمب تركيد، اسرا زدند زير خنده و بعد خود عراقي ها هم فهميدند كه فرمانده شان خنگ و خره، زدند زير خنده، نقيب جمال كه ديد سوتي داده، از خريت خودش خنده اش گرفت و ديگه نمي توانست بنويسه، يك نگاهي به سربازهاي خودشان كرد، و نگاهي به من كرد و من بهش گفتم: حالا سن واقعي ام را نمي نويسيد، چرا سن ام را اين قدر كم مي نويسيد.
نقيب جمال گفت: مگر براي تو فرق داره، مگه پوله كه كم زياد بشه؟
گفتم: آره واسه من مهمه، فرق داره.
نقيب جمال، مثل گام ميشي كه توي باطلاق مانده باشد، دهانش تا بناگوش جر رفت و شروع كرد به دادو هوار و كتك كاري، فهميد بسيجي هر كجا باشه حواسش به همه جا و همه چيز هست.
آري؛ مجيد زارع، سيزده سال داشت كه راهي جبهه شد، چهارده ساله بود كه اسير شد، و سالها پس از اسارت وقتي بازگشت، جسم نحيفش كم كم قوي شد و روح اش قوي تر…
و امروز مجيد كوچك قصه ما، دكتر دندان پزشكي است در شهرستان آمل. با همان روحيه استكبار ستيزي اش، اهل وفا و انس مهر…
مجيدي كه هرگز با گردش ماه و خورشيد، در گذر زمان هيچ گونه تغييراتي در او پديدار نگشت. و همچنان همان بسيجي آرماني، ولائي اردوگاه 12 تكريت است. مجيد حتي در مطب اش نيز بسيجي است. تا تو ياد بگيري كه بسيجي هر كجا كه باشد، دلباخته ولايت است.
*نويسنده: غلامعلي نسائي