خيلي از مردم در خانه هايشان پناه گرفته بودند و با اينکه مي دانستند که خطر در کمين آنهاست، اما حاضر به ترک شهر نبودند و اين قوت قلب رزمندگان بود.
روز 23 آبان 1359، راکت هواپيما ها، گلوله هاي توپ هاي دور برد، تير مستقيم تانکهاي دشمن بعثي، شهر سوسنگرد و مردم مظلومش را هدف قرار داده بود. سوسنگرد از سه محور در آستانه محاصره کامل قرار داشت، در شهر نيروي چنداني وجود نداشت و ما تقريبا مطمئن بوديم که عراقي ها با اين همه نيرو وتجهيزات بزودي به سوسنگرد نزديک مي شوند و راه هاي مواصلاتي را مي بندند؛ لذا با توجه به نبود نيروي کافي در مقابل دشمن، تعداد اندکي از برادران پاسدار، ارتشي، ژاندارمري و بسيجيان بومي منطقه که در شهر حضور داشتند، تصميم به مقاومت گرفتند. شدت آتش دشمن و انفجار هاي پي درپي انواع گلوله ها و بمب هاي جنگي شهر را در کام آتش و دود فرو برد و ديگر تحرکي از سوي نيروهاي خودي در خيابانهاي شهر مشاهده نمي شد. بنده که حدود 16 سال بيشتر سن نداشتم، به همراه پنج نفر ديگر از همرزمانم که در مسجد جامع سوسنگرد حضور داشتيم، تصميم گرفتيم، به منزلي که جنب مسجد قرار داشت، جا بجا شويم؛ ساعت حدود 2 بعد از ظهر بود. چند قبضه اسلحه، ام يک و تعدادي نارنجک تفنگي و دستي و نيز مقداري نان و پنير را همراه خود برديم. شب را تا صبح در زير بمباران و گلوله باران انواع آتشبارهاي سنگين ارتش رژيم بعثي، لحظه هاي سختي را پشت سر گذاشتيم. دو حالت بيشتر براي ما متصور نبود «ياشهادت يا اسارت» و قطعا ترجيح داديم که راه شهادت را طي کنيم. شخص مسني به نام حاج آقا نراقي که فردي با خدا، باصفا و دوست داشتني بود، در جمع ما حضور داشت و همواره به ما اميد مي داد و ميگفت: نگران نباشيد، انشاء ا… شهر سقوط نخواهد کرد؛ و بعد با آرامش به نماز مي ايستاد.
صبح روز بعد (24 آبان) به همرزممان، ناجي بيت سياح که از بسيجيان سوسنگرد است، گفتيم: از پله بالاي خانه برو و ببين وضعيت چيست؟ انتظار داشتيم دشمن شهر را تصرف کرده باشد ناجي با حالتي نگران کننده، پايين آمد و گفت: نيرو هاي زيادي روي پشت بامها مستقرند، احتمالا عراقي اند؛ اما مطمئن نيستم. خودمان را آماده هر گونه اتفاق کرديم. به ناجي گفتيم: حالا که زياد مطمئن نيستي، مجددا برو و با دقت بررسي کن. اين بار شتاب زده و خوشحال، فرياد زد: اين ها فارسي صحبت مي کنند، خودي هستند. بلافاصله از منزل خارج شديم و به اتفاق حاج آقا نراقي به مسجد رفتيم. رزمندگاني که داخل مسجد بودند، انگار از قبل حاج آقا نراقي را مي شناختند، چون متوجه شدم که احترامش را داشتند و به گفته هاي او عمل ميکردند. اسلحه، ام يک خودم را به مسئول تسليحات داخل مسجد تحويل و در مقابل يک قبضه ژ3 و چهار عدد نارنجک دستي گرفتم. در دو طرف خيابان اصلي شهر که به پل و رودخانه منتهي مي شود، سنگرهايي بود که بنده به اتفاق بسيجيان مسجد جامع قبل از محاصره کنده بوديم و رزمندگان در طول محاصره در آنها موضع گرفتند، مستقر شدم. در يکي از اين سنگرها، وقتي در کنار رزمندگان قرار گرفتم؛ يکي از آنها به من گفت: چون شما بومي هستيد، راهها را مي شناسيد، لازم است که ما را راهنمايي کنيد؛ در اين ميان خبردار شديم، تعدادي از نيروهاي ژاندارمري در آن سوي رودخانه در هنگ( ژاندارمري)محصور شده اند و ميخواهند به همراه دو دستگاه جيپ به طرف ما بيايند. تصميم گرفتيم به طرف عراقي هايي که در اطراف هنگ مستقر شده بودند تير انداي کنيم تا آنها بتوانند براحتي از پل عبور کنند. اولين جيپ عبور کرد و همه رزمندگان خوشحال شدند؛ بلافاصله جيپ دوم حرکت کرد، اما به وسط پل که رسيد، ناگهان مورد اصابت گلوله مستقيم مزدوران بعثي قرار گرفت و منفجر شد. يکي از بچه ها گفت: مي خواهم سينه خيز به طرف جيپ بروم تا شايد شهداء را با خودم به اين سمت بياورم، شما به طرف دشمن تير اندازي کنيد تا متوجه حرکت من نشوند. بعد از گذشت حدود 15 دقيقه،آن رزمنده آمد و با خودش فقط يک کف دست قطع شده آورد و گفت: ببينيد بچه ها، فقط يک کف دست سوخته از شهداء باقي مانده است؛ همه به شدت متأثر و ناراحت شديم و قطعا اين چنين وقايع تلخ، عزم و صلابت ما را در مقابل دشمن بيشتر مي کرد.بخشي از نيروهاي بعثي به همراه تعدادي از تانکهاي خود، به بخش جنوبي شهر(سه راه هويزه) نفوذ کردند. درگيريهاي تن به تن، بين رزمندگان شجاع ما و دشمن تا بن و دندان مسلح بعثي شدت گرفت و خسارات و تلفات سنگيني به نيروهاي عراقي که توقع چنين مقاومتي را از طرف رزمندگان ما نداشتند، وارد آمد.روز 25 آبان درگيريها در کوچه پس کوچه هاي شهر بيشتر شد. دشمن فشار ميآورد و اندک نيروي موجود در شهر به سختي مقاومت ميکردند. دو روز گذشته بود و گرسنگي کم کم در چهره بچه ها نمايان مي شد. در حال گذر از پشت بام خانه اي بوديم که شير زن عرب، کمر بسته از خانه بيرون آمد؛ جلوي ما را گرفت و گفت: ميدانم که از صبح ديروز تا کنون غذا نخورده ايد، اين خانه متواضع ما در خدمت شماست، با اسرار زياد ايشان، خوراکي مختصر برايمان تهيه کرد و در پايان گفت: مطمئن باشيد تا شما هستيد ما شهر را ترک نميکنيم و در کنار شما خواهيم ماند. ناگهان اشک در چشمانم حلقه زد! وقتي موضوع را براي دو تن از همرزمانم که زبان عربي نمي دانستند تعريف کردم، با تمام وجود تکبير گفتند.
خيلي از مردم در خانه هايشان پناه گرفته بودند و با اينکه مي دانستند که خطر در کمين آنهاست، اما حاضر به ترک شهر نبودند و اين قوت قلب رزمندگان بود.
در چهار راه اصلي شهر، در سنگرهايي که توسط رزمندگان درست شده بود، مستقر شديم و بصورت متناوب و نوبتي به طرف نيروهاي بعثي که تعدادي از آنها در پشت تانک خود، در بازار سوسنگرد که بعد ها توسط رزمندگان اسلام منهدم شد، پنهاه برده بودند، تيراندازي مي کرديم. در اين ميان، يک ماشين استيشن در وسط چهار راه بزرگ شهر، نزديک سنگر ما، با سرعت آمد و محکم ترمز گرفت و نظر ما را به خود جلب کرد. رزمنده اي که خود راننده استيشن بود، سريع از ماشين پياده شده و با صداي بلند فرياد زد: بچه ها، من يکي از تانکهاي عراقي را با آرپي جي منهدم کردم، به اتفاق همه رزمندگاني که در آن نقطه حضور داشتند، با صداي تکبير و صلوات، ايشان را تشويق کرديم. هر لحظه خبر هاي خوب و خوشحال کننده اي به گوش مي رسيد که مايه آرامش خاطر ما بود. با توجه به نبود نيرو و نداشتن سلاح و مهمات و حتي آذوقه کافي، محدود رزمندگان مستقر در شهر، با روحيه اي بالا و سرشار از اميد به خداوند، همچنان ميجنگيدند. اميد به پيروزي در دلهاي بچه ها موج مي زد! مطمئن بوديم که امدادهاي غيبي کمک رسان ما خواهد بود و اين آيه شريفه که «چه بسيار باشد که به ياري خدا گروهي اندک بر سپاهي فراوان پيروز يافته اند که خدا يار و معين بردباران است».تانکي که جرأت پيدا کرد، در يکي از خيابانهاي شهر نفوذ کند، با يورش نيروهاي خودي، منهدم و ساعت ها در آتش غضب رزمندگان دلاور اسلام شعله ور بود و با گذشت زمان همچنان به عنوان سند تجاوز رژيم بعثي عراق در بازار شهر سوسنگرد موجود است. در ساعات آغازين روز 26 آبان، رزمندگان اسلام، با شرکت برادران ارتش جمهوري اسلامي و سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، گروه جنگ هاي نامنظم شهيد چمران و همچنين نيروهاي مردمي منطقه، تکي را از محور هاي جاده سوسنگرد- حميديه و سبهانيه آغاز کردند که در نتيجه، شکست سنگيني را به دشمن تحميل کردند و در نبردي تاريخي، تير خلاص را به دشمن زدند، تا دشمن در حوالي ساعت2 بعد از ظهر روز26 آبان، مجبور به خروج و فرار از شهر شود. مدافعان داخل شهر که خسته از درگيري چند روزه با مزدوران متجاوز بعثي بودند، با مشاهده ورود اولين گروه از رزمندگان اسلام به سوسنگرد، سر از پا نشناخته و گريه کنان همديگر را در بغل مي گرفتند و شادي مي کردند. اين پيروزي بزرگ که نتيجه قطعي يک همکاري و هماهنگي خوب بين نيروهاي نظامي و مردم بومي بود، سر انجام شهر سوسنگرد عزيز، شهر ايثار و مقاومت، شهر مردم ولايت مدار، شهري که با بوي شهيدان خوش بو مطهر است، براي هميشه از لوث متجاوزان به اين خاک پاک آزاد شد.
جبار سواري از مدافعان و فاتحان سوسنگرد