« دستگیری »
به کوشش محسن کاظمی
شغل معلمی و حضور بین بچه ها از علایق شخصی من بود ، از این رو حضور و فعالیت در عرصه های سیاسی مانعی برای حفظ این علاقه نبود . من در چند مدرسه به تعلیم ورزش مشغول بودم و با معلمین و دانش آموزان زیادی ارتباط داشتم .
لازم بود که در این مناسبات به عنوان یک فرد مسلمان و معتقد ، شعائر و ظواهر اسلامی را حفظ کنم ، این امر نوعی تبلیغ مثبت برای اسلام بود ، در فضایی که فسق و فجور و فساد بیشتر ارکان دستگاه حاکم را فرا گرفته بود ، این نحو رفتار و برخورد من به چشم می آمد ، تمام اطرافیان به ویژه خانم هایی که بی حجاب بودند با آقایان برخوردهای باز و راحت داشتند اما در مواجهه با من تا حدود زیادی رعایت ظواهر و شعائر را می کردند .
در این میان خانم معلمی در مدرسه حق شناس بود که خیلی به من احترام می گذاشت و خود را خیلی منطبق با آرا و نظرهای من می دانست . روزی نزد من آمد و پیشنهاد ازدواج داد از پیشنهاد او جا خورده و تعجب کردم ، زیرا در فرهنگ کشور ما چنین تقاضایی غیر معمول بود و برای من هم تازگی داشت .
با این حال به او جواب رد ندادم و خواستم که درباره اصل قضیه بیشتر فکر کنم ، گرچه حجاب این خانم معلم یک حجاب کاملی نبود ، ولی نسبت به شرایط و فضای موجود در حد قابل قبولی بود . برخورد او همیشه با من توأم با احترام زیاد بود و از وقار و متانت خاصی برخوردار بود ، از این رو پیشنهاد او را مشروط به سر کردن چادر پذیرفتم و موضوع را با خانواده ام در میان گذاشتم .
مادرم که سنتی فکر می کرد و دیدگاه قدیمی نسبت به مسئله داشت به شدت مخالفت کرد ، او اعتقاد داشت که باید عروسش را خودش انتخاب کند ، عروسی که تنها خانه دار باشد و به امور شوهرش رسیدگی کند و بچه دار شود و آنها را بزرگ کند ، به این ترتیب با مانع بزرگی مواجه شدم .
شرایط را برای آن خانم معلم تشریح کردم و گفتم که نمی توانم با خانواده به خواستگاری بیایم ، ولی او اصرار داشت که حتماً با خانواده به خواستگاری او بروم ، لذا با مادرم بیشتر صحبت کردم تا این که او را راضی به این وصلت کردم .
روز 24 مهر بود من تا ساعت یک بعدازظهر نوبت کاری داشتم ، پس از پایان ساعت کار همکاران از من خواستند که نهار نزد آنها بمانم ، ولی نپذیرفتم و از آنها خداحافظی کردم ، خانم معلم مزبور گفت که می خواهد قسمتی از مسیر را همراه من بیاید ، با هم از مدرسه خارج شده و سوار اتوبوس شدیم .
او به من گفت : ” بالاخره چه کار می کنی ؟ آیا تکلیف مرا مشخص می کنی ؟ ”
به او گفتم : ” مادرم را راضی کرده ام و فردا برای خواستگاری به منزل تان خواهیم آمد . ”
او خیلی خوشحال شد ، من دو ایستگاه بعد خداحافظی کردم و از اتوبوس پیاده شدم ، ولی هیچگاه آن فردا و آن روز خواستگاری از این خانم معلم فرا نرسید ….!
ابتدا به منزل رفتم ، دیدم کسی خانه نیست ، یادم افتاد که مادر و خواهرم برای شرکت در جشن عروسی یکی از بستگان به شهرستان رفته اند ، مستقیم به طرف مغازه آهنگری برادرم در خیابان شهباز ( 17 شهریور ) رفتم ، حاج مهدی حدود دو ماه بود که از زندان ازاد شده بود .
وارد مغازه شدم و پس از سلام و علیک در گوشه ای از مغازه نشستم ، حاج مهدی پرسید : ” داداش نهار خوردی ؟ ” گفتم : ” نه . ” گفت : ” صبر کن ، الان کارم تمام می شود با هم می رویم نهار می خوریم . ”
ده دقیقه بعد ناگهان سه ماشین جلو در مغازه نگه داشتند و بعد چند نفر مسلح از آن خارج شدند و به مغازه آمدند ، با خود گفتم که ببین دوباره ما آمدیم داداش را ببینیم باز برای خودش دردسر درست کرده است .
پرسیدند : ” مهدی احمد کدام تان هستید ؟ ” برادرم گفت : ” منم .”
پرسیدند : ” این کیه ؟ ” گفت : ” برادرم احمد است . ” با این جواب چشمان آنها گرد شد و شاید جا خوردند ، یکی از آنها کمی از ما فاصله گرفت و شروع کرد به صحبت کردن با بی سیم …. سوژه را یافتیم و الان نزدش هستیم …. ”
بعد رو به ما کرد و گفت : ” بلند شوید و با ما بیایید . ”
برادرم گفت : ” به کجا ؟ ما هنوز نهار نخورده ایم . ” گفتند : ” زیاد طول نمی کشد ، یک ربع دیگر بر می گردید . ”
حاج مهدی رفت و کتش را برداشت که راهی شود ، آنها خطاب به من گفتند : ” بلند شو ، تو هم بیا . ”
گفتم : ” با من چه کار دارید ؟ من که کاری نکرده ام . یک معلم هم بیشتر نیستم و الان هم از مدرسه آمده ام تا برادرم را ببینم . ”
بالاخره آنها مرا نیز با خود بردند و من غافل از همه جا فکر می کردم که کارهای برادرم مرا هم به دردسر انداخته است . ما را به طرف اطلاعات شهربانی ، ساختمانی در مقابل وزارت امور خارجه بردند ، نرسیده به آنجا چشم های ما را بستند و پس از ورود به ساختمان باز کردند .
بعد ما را داخل اتاقی زندانی کردند ، من در حالت بهت و تعجب به سر می بردم و با خود می گفتم که خدایا ! این داداش ما باز چه کاری کرده که پای من هم گیر افتاده است . دو ساعتی را با این افکار گذراندم ، بعد مأموری آمد و به برادرم گفت که می خواهند خانه ما را بازرسی کنند ، حاج مهدی که بیشتر از من تجربه داشت ، گفت : ” حتماً حکم دادستانی دارید ؟ ”
مأمور گفت : ” شما نگران حکم نباشید . ”
او خارج شد و پس از دقایقی سرگردی به نام ” صفاکیش ” داخل اتاق شد و خطاب به من گفت : ” بلند شو تا برویم خانه تان را بگردیم . ”
من که از اصل واقعه بی خبر بودم گفتم : ” آقا جان ، اگر او ( برادرم ) کاری کرده به من چه ارتباطی دارد ؟ ” افسر گفت : ” ارتباطش بعداً معلوم می شود .” من خیلی گیج و منگ بودم و از کار آنها سر در نمی آوردم .
بالاخره آنها مرا با خود بردند ، بین راه و داخل ماشین از من سؤال کردند : ” بالاخره می گویی که چه کار کرده ای ؟ ” سؤالات آنها برایم مبهم بود ، نمی دانستم که اصلاً کارهای برادرم به من چه ربطی دارد ؟
وضعیت عجیبی بود ، گفتم : ” آخر این برادر ما همیشه از این جور کارها می کند ، گیر هم می افتد ولی بعد از 10 یا 15 روز آزادش می کنند و می آید و این ارتباطی به من ندارد . ” تا آن لحظه به واقع می پنداشتم که من بی جهت بازداشت شده ام و همه چیز مربوط به کارهای برادرم است .
مأمورین از جواب های من خسته شده بودند ، یکی می گفت : ” نه ، مثل این که این یارو نمی خواهد حزب بزند . ” دیگری می گفت : ” نه بابا ، به حرفش می آوریم . ” آن دیگری می گفت : ” خودش حرف می زند …. بچه خوبی است . ” خلاصه مرا با این جملات گوشه و کنایه دار خود کلافه کرده بودند .
اصرار آنها در حرف کشیدن از من حدس هایی را در من تقویت کرد ، حدس می زدم که شاید این دستگیری به خاطر سفر اخیرم به بندرعباس و ملاقات و ارتباط با بعضی افراد است . وقتی به خانه رسیدیم با کلیدی که همراه داشتم در منزل را باز کردم و آنها وارد شدند .
مطمئن بودم که چیزی نخواهند یافت ، زیرا در آنجا جز چند کتاب از مهندس بازرگان و دکتر سحابی چیز دیگری نداشتم ، حدود 16 جلد کتاب از قفسه کتاب ها بیرون کشیدند و جمع کردند تا با خود ببرند ، به اعتراض گفتم : ” این کتاب ها که فروشش آزاد است ! ”
گفتند : ” پس اینها مال توست ! ” تقریباً همه جا را گشتند و جز همین کتاب ها به مطلب و چیز دیگری دست نیافتند ، از جستجو منصرف شدند ، یکی از آنها پرسید : ” ببینم روزنامه خلق کجاست ؟ ”
با این سؤال شوکه شدم ، جا خوردم و ضربان قلبم بیشتر شد ، فهمیدم که اوضاع از چه قرار است ، با همان حالت تحیر گفتم : ” روزنامه خ…لق ” خلق نمی دانم چیه ! ” با این جواب و آن حالت آنها شروع کردند به ناسزاگویی .
وقتی کمی به خود آمدم ، افکارم را جمع و جور و متمرکز کردم ، فهمیدم که این دستگیری نه به خاطر برادرم ، بلکه به خاطر عضویت و ارتباط با حزب ملل اسلامی است و برادرم بی تقصیر است.
در این مدت به تنها چیزی که فکر نمی کردم حزب ملل اسلامی بود ، زیرا به خاطر نحوه ارتباطات ، سازماندهی و تشکیلات حزب ، اصلاً اندیشه لو رفتن حزب را به مخیله ام راه نمی دادم . قسمت ها و سوگندهایی که در حفظ اسرار حزب یاد کرده بودم به خاطرم آمد .
از همان لحظه بنا را بر این گذاشتم که از ابتدا همه چیز را انکار کنم ، فکر می کردم اگر حساسیتی نسبت به گفته های آنان نشان دهم باید زنجیروار همه چیز را بگویم ، در نتیجه هر چه درباره روزنامه خلق و خواندن و یا نخواندن آن سؤال کردند خود را بی اطلاع نشان دادم .
در این بین پدرم از راه رسید و پرسید : ” چه خبر است ؟ ” سرگرد صفاکیش گفت : ” حاج آقا چند بار به شما گفتیم که بچه هایت را نصیحت کن ، نکردی ، این یکی هم گرفتار شد . ” پدرم گفت : ” ما که نمی توانستیم نصحیت کنیم ، اگر شما می توانید ببرید نصحیت کنید . “* پس از این گفتگو به سمت شهربانی بازگشتیم .
من با خودم کلنجار می رفتم که چه اتفاقی افتاده و اینها چه چیزهایی درباره حزب می دانند ؟ در بین راه در دل با خدا نجوا می کردم که قضیه عمق نداشته باشد .
______________________
* مرحوم حسین احمد که از فعالیت فرزندانش بی اطلاع بود و نمی دانست که حرکت ها و فعالیت های پسرانش در راستای مبارزه با رژیم طاغوت است ، موضع اعتراض آمیز نسبت به رفتارهای فرزندانش داشته است ، او از دست آنها به خاطر بهانه دادن به دست مأمورین عصبانی بود و آمدن مأمورین به خانه شان را مایه آبروریزی می دانست .