عاقبت ما به کجا خواهد کشید ؟ این سئوالی بود که همه زندانیان را درگیر کرده بود. فشار عصبی باعث شده بود همه دچار افسردگی و بدبینی نسبت به هم شوند؛ تا این که روزی ستوانیار مسئول زندان برای شنیدن درخواست های ارشد آسایشگاه وارد سالن شد.
علی نیسانی که عربی اش خوب بود، مشغول ترجمه کردن گفتگوها به زبان عربی بود که ناگهان لحن گفتارش تند شد. ستوانیار سیلی محکمی به او زد و او هم بدون معطلی جواب سیلی اش را داد . ستوانیار برافروخته و متعجب با عصبانیت فراوان آسایشگاه را ترک کرد. وقتی جریان را از نیسانی پرسیدند جواب داد:
– من به او گفتم ما همه افسر هستیم و رفتار شما با ما توهین آمیز است و ستوانیار در جوابم گفت: اینها همه حرف است من با یک بسته سیگار همه شما افسران را می خرم !
همه اسرا با شنیدن این گفته ها عصبانی شده و نیسانی را تشویق کردند. مدت کمی از ماجرا گذشته بود که ناگهان در باز شد و نیسانی را بیرون بردند. جو آسایشگاه متشنج شده بود. یکی از اسرا به طرف در دوید و فریاد زد:
– هموطن مرا آزاد کنید …
و سرش را محکم به شیشه کوبید. شیشه شکست و خون از سرش جاری شد ولی او بدون توجه فریاد می زد هموطن ما را رها کنید. این کار او باعث تحریک همه شد و تمام اسرا با هر وسیله ای که پیدا می کردند به در ورودی حمله کردند .
نگهبان عصبانی بود. ناگهان گلنگدن تفنگش را کشید و آماده شلیک شد. تعدادی از اسرا من جمله لشگری که آرام تر از بقیه بودند، سعی کردند بقیه را نیز آرام کنند. مسئول زندان که چاره ای نداشت، نیسانی را به داخل آسایشگاه فرستاد. با ورود او موج شادی آسایشگاه را فرا گرفت . شورش اسرا باعث عقب نشینی عراقی ها شده بود ولی آنها نمی توانستند این شکست را در خاک خود قبول کنند .
اعتصاب غذا
اسرا تصمیم گرفتند برای جلوگیری از ترفندها و نقشه های عراقی ها، قبل از آن که آنها کاری انجام دهند اعتصاب غذا کنند. به همین دلیل سه روز را با خواندن نماز جماعت و پس از آن سردادن سرود “ای ایران” با صدای بسیار بلند سر کردند. البته مقدارکمی نان و خرما از قبل ذخیره داشتند که بین گروه ها تقسیم شد . روز چهارم اعتصاب غذا سرتیپ لشگری برای گرفتن وضو بلند شد ولی زانوانش توان نداشت و به زمین خورد. حدود 80 ساعت بود که چیزی نخورده بود و تب شدیدی داشت. ارشد آسایشگاه با دیدن وضعیت لشگری موضوع را به مسئول زندان گفت. آنها می خواستند لشگری را به بیمارستان ببرند ولی بنا به خواست خود او قرار شد دکتر به آسایشگاه آمده و او را جلوی در معاینه کند .
مدتی بعد دکتر آمد و پس از معاینه لشگری گفت مشکل از گرسنگی زیاد است . عراقی ها می خواستند او را از سالن خارج کنند ولی ارشد آسایشگاه گفت این کار آنها باعث ایجاد درگیری می شود و عراقی ها که نمی خواستند ماجرای چند روز پیش دوباره تکرار شود، این بار هم مجبور شدند به خواسته های اسرا تن در دهند و برای شکستن اعتصاب غذا امتیازاتی از جمله 2 ساعت هواخوری در روز، قراردادن دو نوع روزنامه در اختیار اسرا گذاشتند و بهتر شدن کیفیت و کمیت غذاها، داشتن دکتر وبا احترام رفتار کردن و غیره را نیز به آنها بدهند . این بار هم اسرا توانستند با وحدت و توکل به خدا پیروز شوند و این پیروزی باعث تقویت روحیه و خوشحالی بیش از حد آنان شد .
هفت سین بی نظیر
عید نوروز در راه بود و همه اسرا به فکر برگزاری جشن بودند. این اولین عیدی بود که در اسارت می گذراندند و می خواستند تا آن جا که می شود آداب و رسوم عید را رعایت کنند تا حال و هوای عید غم دوری از عزیزان شان را برایشان راحت تر و کم تر کند . برای سفره هفت سین، هفت نفر را با درجه سرهنگ و سرگرد و سروان و ستوان انتخاب کردند و آنها را در یک جا نشاندند. ساعت تقریبی تحویل سال را به دست آوردند و پس از تحویل سال، ارشد آسایشگاه درباره سنت عید و زنده شدن دوباره زمین صحبت کرد و بعد از دعا برای سلامتی امام خمینی و رزمندگان اسلام و همه ایرانیان ، همه اسرا با هم دیده بوسی کرده و عید را تبریک گفتند. پس از آن هر گروه برای عید دیدنی پیش گروه دیگر رفته و بعضی ها هم که پول ایرانی داشتند، به هم عیدی می دادند . همه اسرا احساساتی شده بودند و به یاد خانواده های شان افتاده بودند و جای خالی آنها را با دانه های اشک پر می کردند . این مراسم ساده بهانه ای شد برای وحدت و دوستی بیشتر و این که دوباره صفحه زندگی را صفر کرده و با روحیه و هدفی جدید زندگی را ادامه دهند .
خبر آزادی خرمشهر اردوگاه را منفجر کرد
یک سال دیگر هم سپری شد و دومین عید نوروز هم در اسارت دشمن گذشت . یک روز اسرا برای هواخوری بیرون رفته بودند. لشگری یکی از نگهبانان عراقی را که با او دوست شده بود و گاهی برایش درد و دل می کردف ناراحت و غمگین دید. وقتی علت را از او پرسید نگهبان با افسردگی درحالی که مواظب اطراف خود بود گفت :
– خمینی هر چه نظامی بوده در خوزستان جمع کرده . من نمی دانم ایران چه قدر جمعیت دارد ولی فکر کنم حدود 2 یا 3 میلیون جمعیت و نیرو در خوزستان هست ، هر کجا را که نگاه می کنی جمعیت موج می زند .الان جنگ در جبهه ها به طور شدیدی ادامه دارد و نیروهای عراقی از همه جاهایی که در ابتدای جنگ گرفته بودند به وسیله نیروهای ایرانی به عقب رانده شدند. حدود 18 هزار عراقی اسیر و 25 هزار نفر هم کشته شده اند. ماموران صدام فرماندهانی را که عقب نشینی یا فرار کرده اند دستگیر و اعدام می کنند . جبهه های جنگ درحال حاضر درخاک عراق است و خرمشهر و بستان ، سوسنگرد ، قصرشیرین و مهران پس گرفته شده و نیروهای ایرانی در پشت دروازه های بصره هستند. این اخبار را دوستاتنم که از جبهه برگشته اند و یا فرار کرده اند برایم گفته اند .
لشگری با شنیدن این اخبار گویی از شادی پر در آورده بود ولی وقتی ناراحتی نگهبان عراقی را دید او را دلداری داد و به او گفت خدا بزرگ است جنگ تمام می شود ناراحت نباش !
هنگامی که به آسایشگاه برگشت، لشگری تمام گفته های سرباز عراقی را برای ارشد بازگو کرد و او هم با خوشحالی موضوع را به همه گفت .همان روز بعد از ناهار از طبقه بالا که تعدادی از اسرای خلبان را آن جا اسکان داده بودند، ضربه هایی به شکل مورس شنیده شد. آنها رادیو داشتند و اخبار دریافتی را به شکل مورس به همه مخابره می کردند. اسرا مورس خوانی کردند و متوجه آزادی خرمشهر شدند. ناگهان همه از شدت خوشحالی تکبیر گفتند. نگهبانان از این عمل غیر منتظره تعجب کردند و ارشد بلافاصله از همه خواست تا خود را کنترل کنند تا عراقی ها پی به وجود رادیو در طبقه بالا نبرند . با انتشار این خبر بار دیگر موج شادی و شعف همه جا را فراگرفت .
دوران مرد آسمان ها ، پرواز ابدی خود را آغاز نمود
صبح روز 31 تیر ماه 1361 اسرا با شنیدن صدای آژیر قرمز و شلیک توپ های پدافند، متوجه حمله هواپیماهای ایران به شهر بغداد شدند. آنها مدت ها بود صدای هواپیمای خودی را بر فراز بغداد نشنیده بودند. فردای آن روز روزنامه بغداد را برای اسرا بردند که در آن عکس و خبر سقوط یک فروند هواپیمای اف – 4 ایرانی در شهر بغداد به چشم می خورد . تنها یک دست که درون دستکش بود و یک پای درون پوتین از خلبان باقی مانده بود و خلبان دیگر را به اسارت گرفته بودند .همان شب توسط مورس اعلام شد که خلبان فانتوم شهید سرلشکرعباس دوران بوده است .
وسیله ای برای خنثی نمودن تبلیغات دروغین عراقی ها
دومین ماه مبارک رمضان بود که تیز پروازان در اسارت می گذراندند. در یکی از شب های قدر در باز شد و اسیرانی که در طبقه بالا بودند به پایین منتقل شدند. پس از هجده ماه دوری، هر کس دوست و آشنایش را در آغوش گرفته بود و از شوق می گریست. با آمدن آنها اگر چه جای بقیه خیلی تنگ شده بود ولی ارزشش را داشت زیرا که آنها اخباری را که از رادیو ایران شنیده بودند و برای بقیه تازگی داشت باز گو می کردند چرا که قبلا فقط اخبار مهم از طریق مورس به بقیه اطلاع داده می شد .
از آن شب به بعد هر شب ساعت 12 اخبار توسط باباجانی از رادیو گرفته می شد و صبح روز بعد در اختیار مسئولان گروه ها قرار می گرفت تا او همه گروه را در جریان بگذارد و به این ترتیب رادیو وسیله ای شد برای خنثی نمودن تبلیغات دروغین عراقی ها از جبهه های جنگ که در روزنامه های خود منعکس می کردند .
طرح فرار از اردوگاه
با آمدن بچه های طبقه بالا کلاس قرآن ، انگلیسی ، آلمانی و ترکی ، کمک های اولیه پزشکی و رزم انفرادی برگزار شد و یک گروه از اسرا هم روی طرح فرار کار می کردند. تا این که روزی یکی از بچه ها کلید در خروجی به محوطه هواخوری را که نگهبان جا گذاشته بود برداشت و سعی کرد از روی کلید با خمیر نان قالب بگیرد حدود 10 دقیقه بعد مسئول زندان متوجه شد ولی چون نمی دانست چه کسی کلید را برداشته، سرباز مسئول را مقصر دانست و به حسابش رسید. لشگری و دیگر اسرا در فرصتی مناسب کلید را سر جایش گذاشتند ولی مسئول زندان شبانه جوشکار آورد و چفت دیگری با قفلی جدید به در خروجی زد !
بازگشت به زندان استخبارات
دو ماه پس از آمدن اسرای طبقه بالا، روزی در باز شد و نگهبان گفت خلبانان برای رفتن آماده شوند. آنها به تصور این که به اردوگاه برده خواهند شد، خوشحال بودند و اسم و آدرس اسرای نیروی زمینی و انتظامی را می گرفتند تا در نامه نگاری به خانواده های شان اطلاع دهند که آنها زنده و اسیر هستند. هنگام خداحافظی رادیو به اسرای نیروی زمینی سپرده شد و اندکی بعد خلبانان سوار بر یک اتوبوس بدون شیشه به زندان استخبارات عراق برده شدند. لشگری با نگاهی اجمالی به زندان دریافت که با گذشت دو سال و آمدن اسیران جنگ تحمیلی و مجاهدان عراقیف چهره زندان خیلی فرق کرده. در سلول های انفرادی تعداد 10 الی 12 نفر که حتی جای نشستن نداشتند زندانی بودند و تعدادی از اسرا که بیشتر زن و بچه های نیمه عریان و سربرهنه عراقی بودند، در گوشه های زندان زندگی می کردند. به علت نبودن جا خلبانان را به محل هواخوری زندانیان که سقفش با میله های آهنی پوشیده شده بود بردند و این اولین شبی بود که آنها در محوطه باز می خوابیدند. لشگری با خود فکر می کرد شاید همسر و فرزندش هم الان درحال تماشای ستاره ها باشند و با اندیشیدن به آنها دردی در دلش احساس کرد . چه قدر دلش برای دیدن آنها تنگ شده بود .
صبح روز بعد یک نگهبان آمد و با لهجه فارسی توضیح داد که چون زندان استخبارات آنها را تحویل نمی گیرد باید دوباره به زندان ابو غریب باز گردانده شوند. همه مشغول جمع آوری وسائل خود شدند . لشگری با خودش فکر می کرد که آشفتگی و هرج و مرج در کارهای عراقی ها موج می زند .
وقتی خلبانان به ابو غریب باز گردانده شدندف متوجه شدند که بچه ها به علت استفاده نادرست از رادیو ، آن را خراب کرده اند و سعی و تلاش برای تعمیر آن بی فایده بوده است زیرا برای تعمیر رادیو احتیاج به لوازم یدکی بود . دو روز از برگشتن تیزپروازان به ابو غریب می گذشت که مسئول زندان آمد و گفت تمام اسیران غیر خلبان وسایل شان را جمع کنند و آماده رفتن باشند . با جدا شدن آنها، تعدادی نگهبان از نیروی هوایی عراق آمدند و خلبانان را تحویل گرفتند و به هر کسی یک تشک اسفنجی ، چند تخته پتو ، مسواک و قاشق و لباس نو دادند. وضعیت غذا و نظافت آسایشگاه بهتر شده بود و نگهبانان جدید که از کارکنان نیروی هوایی بودند سعی می کردند با احترام نسبت به خلبانان که هم لباس آنها بودند رفتار کنند ولی نبودن رادیو و بی خبری از اوضاع جنگ باعث ناراحتی و افسردگی اسرا شده بود .
در بین نگهبانان جدید سرباز جوانی به نام ستار بود که تازه ازدواج کرده بود و علاقه زیادی به برقراری ارتباط با لشگری داشت و مرتب با او صحبت و شوخی می کرد. عقابان اسیر برای گذراندن وقت با چوب و تخته ماکت های زیبایی از هواپیما می ساختند که بسیار مورد توجه ستار بود. روزی او از سرتیپ لشگری خواست که یک ماکت هواپیما برایش بسازد. لشگری فرصت را مغتنم شمرد چسب ، کاغذ و خودکار از ستار گرفت و با کمک بقیه شروع به ساختن ماکت هواپیمای بوئینگ 747 کرد در یکی از روزها ستار کنار لشگری ایستاده بود و از خانواده اش برای او تعریف می کرد که لشگری از او خواست خبرهای جدیدی از جنگ برایش بگوید. ستار نگاهی به چشمان لشگری کرد و انگار متوجه خواسته او شد با لبخندی پرسید می خواهی برایت یک رادیو بیاورم ؟ و لشگری با لبخند خفیفی رضایت خود را اعلام کرد .
رادیو در عوض ماکت هواپیما
سرانجام هواپیمای ستار آماده شد. او با دیدن هواپیما بسیار خوشحال شد و به لشگری گفت:
– من چند روز دیگر از این جا خواهم رفت و این هواپیما را از تو یادگار خواهم داشت .
لشگری گفت :
– مبارکت باشد ولی من از تو هیچ یادگاری ندارم !
ستار سری تکان داد و گفت :
– خدا بزرگ است …
و به فکر فرو رفت . به نظر می رسید ستار فکرهایی در سر دارد ولی می ترسد که گرفتار شود و به جرم همکاری با دشمن و جاسوسی تیر باران شود. گویی او منتظر فرصتی مناسب بود .
سرانجام روز موعود فرارسید. آن روز ستار به تنهایی در محوطه هواخوری مسئول نگهبانی بود. لشگری و چند نفر دیگر در محوطه بودند و بقیه در آسایشگاه. ستار به اتاق نگهبانی رفته و یک باتری نو به رادیوی قدیمی اش می اندازد و آن را روشن می کند. سپس در سالن را باز کرده و از اسرا می خواهد سطل آشغال را خالی کنند. سروان رضا احمدی که از جریان رادیو اطلاع داشت برای بردن زباله اقدام می کند و ستار خودش را کنار می کشد تا او بتواند به راحتی رادیو را بردارد و بعد از آن که از برداشتن آن مطمئن می شود، در سالن را می بندد و چند دقیقه بعد به محوطه برگشته و به لشگری میگوید :
– من می روم ان شاالله مبارک شما باشد !
و عصر همان روز برای همیشه از آن جا می رود و رادیو را از خودش به یادگار می گذارد .
اسرا پس از گذشت دو هفته و اطمینان از این که کسی به دنبال رادیو نخواهد آمد، آن را درون بالش جاسازی کردند و نامش را خدابخش گذاشتند . از آن شب به بعد هر شب رادیو راس ساعت 30/ 11 بیرون آورده می شد و پس از اخبار ساعت 12 دوباره به جای اولش باز گردانده می شد. با شنیدن اخبار ایران بارقه ای از امید در دل اسرا پدیدار شده بود و همان باعث شده بود تحمل روزهای اسارت راحت تر شود .
زندان سعد ابن ابی وقاص واقع در پایگاه هوایی الرشید
اسفند سال 1362 نوید بهار دیگری را در غربت ارزانی می داشت. این فصل در سرزمین عراق و در کنار فرات بسیار دیدنی است اما نصیب لشگری و بقیه اسرا از بهار فقط لطافت هوای آن در ساعات هواخوری بود ! هر اسفندی که در اسارت سپری می شد به آنها نوید می داد که بهار بعدی در کنار خانواده خواهند بود اما . . .
زمزمه ای بین نگهبانان بود که اسرا را از این جا خواهند برد و همین باعث شده بود که آنها برای پنهان کردن اشیای با ارزشی که داشتند مثل رادیو دست به کار شوند. با مشورت همدیگر به این نتیجه رسیدند که تنها راه برای بیرون بردن رادیو چند تکه کردن آن است. بنابراین تصمیم گرفتند قسمت هایی از رادیو که احتیاج به لحیم کاری نداشت را از هم جدا کرده و آنها را در لباس زیر خود جاسازی کنند .
بعد از ظهر روز 12 اسفند تعدادی از افسران دژبان مرکزی عراق به همراه سربازان مسلح وارد زندان شدند و گفتند :
– وسایل شخصی خودتان را جمع کنید می خواهیم از این جا برویم .
بچه هایی که مامور بردن تکه های رادیو بودند، بلافاصله به دستشویی رفتند و هر کدام تکه ای از رادیو را پنهان کرده و آمدند . اسرا را سوار اتوبوس کردند و بر خلاف همیشه، چشم های شان را نبستند. پس از طی مسافتی به زندان دژبان در پایگاه هوایی الرشید رسیدند. در آهنی بزرگی را باز کردند و به حیاطی که تقریبا 20 *25 متر مساحت داشت وارد شدند .
زندان سه بند داشت . لباس های شسته شده ای که روی طناب آویزان بود نشان می داد که تعدادی اسیر احتمالا ایرانی در این زندان هستند . جلوی بند زندان چند نفر دژبان ایستاده بودند تا وسایل تازه واردان را تفتیش کنند. نفس در سینه همه حبس شده بود. سرتیپ لشگری این لحظات پر اضطراب را بدین شکل بازگو می کند :
ما علاده بر رادیو، وسایل دیگری مثل میخ و درفش و تیزبر که برای کارهای مان لازم بود را نیز به همراه داشتیم. این وسایل در ساک دو نفر از هم بندان جاسازی شده بود. مقابل دژبان ها که رسیدیم، طبق قرارقبلی اولین کسی که باید عبور می کرد جناب محمودی ارشد ما بود که داخل کیفش هیچ چیز مشکوکی نداشت. قرار گذاشتیم افرادی که از بازرسی عبور می کنند ساک های شان را با بقیه عوض کنند. این کار در حالت عادی غیر ممکن بود. لذا با صحنه سازی و شلوغ کردن حواس نگهبان ها را پرت کردیم و در یک فرصت مناسب جناب محمودی ساکش را با ساکی که وسایل درونش بود عوض کرد. با همین ترفند همه وسایل مان را از بازرسی عبور دادیم .
آنها را وارد بندی کردند که حدود 150 متر مربع بود و اطراف آن شش سلول کوچک قرار داشت. در مقایسه با ابوغریب زندان جدید بسیار تنگ و تاریک و مرطوب و کثیف بود و این وضعیت برای اسرا اصلا خوشایند نبود. دستشویی و توالت و حمام خارج از سلول ها بود. جیره غذایی هم نسبت به ابوغریب بسیار کم بود . پس از غذا برایشان تشک های پنبه ای کثیف و بد بویی آوردند که هیچ کس رغبت نمی کرد روی آنها بخوابد. همه با تاسف و نگرانی به همدیگر نگاه می کردند. زندانیان زندان مجاورهم از طریق مورس اطلاع دادند که از بچه های نیروی زمینی هستند که یک سال و نیم پیش از خلبانان جدایشان کرده بودند. هیچ چاره ای جز هماهنگی با وضعیت جدید وجود نداشت. پس گروه بندی جدید انجام شد و همه مشغول نظافت اتاق ها شدند. ساعت 8 شب شام آوردند و ساعت 9 هم همه را به سلول ها فرستادند و در سلول ها را قفل کردند و گفتند تا 7 صبح درها بسته است می توانید برای دستشویی از قوطی هایی که به شما می دهیم استفاده کنید. همه با تعجب و خشم اعتراض کردند ولی نگهبان ها بدون توجه درها را بستند و رفتند .
صبح درها را باز کردند ولی هیچ کس از سلول ها بیرون نیامد. ارشد گفت تا زمانی که رئیس زندان نیاید ما وارد بند نمی شویم. سرانجام نگهبان ها مجبور شدند به دنبال رئیس زندان بروند و او را بیاورند. او که سرگردی حراف و زرنگ بود، پس از شنیدن اعتراضات و مشکلات قول داد که به تدریج اوضاع بهتر شود. در ضمن او موافقت کرد که در سلول ها تا ساعت 10 شب باز باشد و صبح ها هم قبل از طلوع آفتاب برای نماز درها را باز کنند . این بار هم عقابان دربند توانستند با اعتراض کمی از خواسته های شان را برآورده کنند و همین امر باعث ایجاد خوشحالی زیادی در بین آنان شده بود .
دیدار با دوستان قدیمی
صداهایی به گوش می رسید. اسیران بند مجاور را برای هواخوری بیرون آورده بودند. لشگری سعی می کرد تا از سوراخی که برای تهویه ایجاد کرده بودند محوطه را زیر نظر داشته باشد او دوستان قدیمی را می دید که چهره هایشان خسته و شکسته بود. گویا دریک سال و نیم گذشته سختی های فراوانی را تجربه کرده بودند هر کس به تنهایی قدم می زد و انگار همه از هم فرار می کردند !
یکی از اسیران درحالی که مواظب نگهبان روی پشت بام بود خودش را به پنجره نزدیک کرد و گفت :
– بخشی هستم، می دانم شما آمده اید . این جا اتفاقات زیادی افتاده است که بعدا مفصلا برایتان می نویسم .
هواخوری تمام شده بود و او با همان سرعتی که آمده بود رفت .
خلبانان با مشورت به این نتیجه رسیدند که تنها راه برای برقراری ارتباط با اسیران نیروی زمینی جاسازی نامه لا به لای لباس های آویزان شده است . در هواخوری بعدی این مطلب با آنها در میان گذاشته شد و محل ارتباط نیز دقیقا مشخص شد. فردای آن روز که نوبت هواخوری خلبانان بود آقای محمودی از درز لباس مشخص شده نامه ای بیرون آورد و بعد از رفتن به بند در حضور همه شروع به خواندن نامه کرد. نامه از طرف آقای بخشی نوشته شده بود که خلاصه آن در ادامه ذکر می شود .
“سلام و خیر مقدم به همه عزیزان دور از وطن ! زندانی که در آن هستیم سعدبن ابی وقاص نام دارد و متعلق به پادگان الرشید بغداد است . اگر متوجه شده باشید ما را به دو گروه تقسیم کرده اند. ابتدا همه ما با هم بودیم و دیواری بین ما نبود. کلاس قرآن ، میز پینگ پونگ ، چای و سیگار و آب یخ داشتیم. اوضاع غذا و پوشاک مان نسبتا خوب بود ، دکتر خودمان برای ما طبابت می کرد و اگر تشخیص می داد مریضی باید به بیمارستان اعزام شود عراقی ها او را می بردند ولی بعضی از بچه ها از دکتر خواسته های بیشتری داشتند و از او می خواستند روزی یکی دو شیشه شیر برای آنها تجویز کند ولی دکتر نمی توانست این کار را بکند و همین باعث دشمنی و کینه شد. عده ای حق را به دکتر می دادند و به همین ترتیب دو دستگی و اختلاف در بین ما ایجاد شد. عراقی ها سعی داشتند افراد ناراضی را سرکوب کنند لذا امتیازات را حذف کردند و محدودیت هایی برای ما ایجاد نمودند روزی سرهنگ (مسئول زندان) برای حل اختلاف به این جا آمد. او در بین سخنانش گفت : صدام حسین ولی امر شماست و شما باید از او اطاعت کنید . من در جوابش گفتم ولی امر ما فقط خمینی است. جرو بحث بین ما بالا گرفت و او سیلی محکمی به من زد و من هم جواب او را با یک سیلی دادم این کار من باعث تهییج بقیه شد و شورش بزرگی ایجاد شد. هر کس هر وسیله ای که نزدیکش بود به طرف نگهبانان پرت می کرد. یکی از سربازان عراقی را گروگان گرفتیم ولی بلافاصله یک سرتیپ از استخبارات آمد و گفت اگر سرباز را آزاد نکنیم دستور می دهد آسایشگاه را با بولدوزر روی سر ما خراب کنند. ما چاره ای جز تسلیم نداشتیم. بعد از این ماجرا چند نفر را برای بازجویی بردند از میان آنها شش نفر را به انفرادی انداختند و بقیه را هم به دو دسته تقسیم کردند. تمام وسایل مان را هم گرفتند و دیگر به ما لباس ندادند و غذا هم بسیار کم و بد شد . دوستان مان بعد از یک ماه از انفرادی آزاد شدند. آنها در شرایط بسیار بدی بودند. بوی تعفن می دادند و بسیار لاغر و نحیف شده بودند. آنها در این یک ماه روزی سه بار با دست و پای بسته شلاق می خوردند . از اینها که بگذریم مدت هاست از وضع جنگ و ایران بی خبریم حتی به ما روزنامه هم نمی دهند خواهش می کنم ما را بی خبر نگذارید . مخلص شما بخشی .”
این نامه هشداری بود برای خلبانان تا آن چه به سر دوستان شان آمده بود به سر آنها نیاید . بعد از مشورت تصمیم گرفته شد اخبار رادیو به اطلاع اسیران نیروی زمینی هم رسانده شود. به وسیله نامه از آنها قول گرفته شد که اخبار لو نرود و از آن به بعد هر روز خلاصه اخبار برایشان فرستاده می شد .
ادامه دارد