این کشتی ، شاخص بسیار مهمی در شناسایی و جهت بندی اروند بود . حتی در عکسهای هوایی ، این کشتی به وضوح مشحص بود .
این کشتی موقع بارگیری به گل نشسته بود . و ضمنا این کشتی روبروی نهر عقاب بود ، به کشتی نهر ابوعقاب هم معروف بود که فاصله اش تا ساحل عراق حدود 200 متر بود .
همه برو بچه های غواص از این کشتی خاطره مشترک دارند . اولین شب داخل شدن به اروند ، عبور از این اروند خروشان ، آن قدر دست نیافتنی و مشکل بود که بچه ها همان شب اول بنا را بر عبور کامل از اروند نگذاشتند و قرار شد که بچه ها تا کشتی به گل نشسته بروند و برگردند .
بعد از چند ماه محاسبه و تمرین بچه ها بسم الله گفتند و برای اولین بار وارد اروند شدند . یکی از اعضا اولین اکیپ ، شهید دیساوی بود که بعد ها در کربلای پنج شهید شد . بالا خره با هزار زحمت وقتی بچه ها وارد کشتی شده بودند ، آن شب را در کشتی جشن گرفته بودند و آنجا زیارت عاشورا خوانده بودند .
شب دوم که بچه ها وارد آب شدند ، شهید عباس رضایی ، شهید امیر فرهادیان فرد و حاج احمد شیخ حسینی وارد اروند شدند که آنها هم تا کشتی رفته بودند و برکشته بودند .
شب بعد ، بچه های غواص اطلاعات عملیات بعد از رسیدن به کشتی وارد خاک دشمن شده بودند که در آن شب هم از شبهای شیرین زندگی برو بچه های غواص بود .
شیرینی آن شب ، البته برای همه نبود . بچه ها دوسال بود که آن طرف اروند را فقط با دوربین می دیدند . همه آنها آرزو داشتند که آ« طرف اروند بروند و موانع را لمس کنند . سیم خاردارها ، هشت پرهای ضد هاروکرافت و …
خلاصه مثل اینکه طی طریق ، شب اول تا کشتی و شب بعد تا خاک دشمن آن قدر مرسوم شده بود ، که هر تازه وارد غواصی باید این کار را انجام می داد .
طریقه رسیدن به آن طرف اروند هم به این طریق محاسبه شده بود که اگر آب جزربود ، بچه ها باید به طرف آبادان حرکت می کردند و در محل مشخصی به آب می زدند و خودشان را به جریان آب می سپردند و با فین غواصی پا می زدند تا اینکه ، دو کیلوکتر آ« طرف تر حوالی کشتی به گل نشسته به ساحل دشمن می رسیدند و اگر دریا مد بود ، طرف دهانه خلیج فارس می رفتند و دو کیلومتر آن طرف تر به خاک دشمن می رسیدند .
بعضی شبها هم خاطرات جالبی در این بین پیش می آمد . مثلا یک شب محسن ریاضت از بچه های اطلاعات عملیات قرار بوده یک سری از بچه ها را برای توجیه منطقه اروند تا کشتی …. راهنمایی کند و با خود برگرداند . آن موقع آب جزر بوده ، بنا بر اکیپ به طرف آبادان حرکت می کنند و به آب می زنند 20 تا 30 متر که به کشتی مانده ، به آخر جزر که تخلیه با سرعت هر چه تمام تر انجام می گیرد ، بر می خورند و متوجه می شوند که با سرعت زیادی به کشتی کشتی نزدیک می شوند . بچه ها از هم متفرق می شوند .
خود ریاضت می گفت : همین که به کشتی نزدیک شدیم ، دیدم روی عرشه پر از میله و لوله است . فقط آروم گفتم : بچه ها پاهاتون رو جمع کنید تا میله ها توی شکمتون فرو نره . همین که به کشتی رسیدیم ، صدای دامب و دومب کشتی و آخ و واخ بچه ها با لا گرفت . از یک طرف کشتی وارد شدیم و از طرف دیگر خارج . آن شب قرار بود تا کشتی بریم ولی دیدم جریان داره با سرعت هر چه تمامتر ما را به طرف ساحل دشمن می بره . گفتم حالا که این طوره با یک تیر دو نشون می زنیم . اون شب بچه ها هم به کشتی رسیدند و هم به خاک دشمن .
یک بار دیگر هم « ناصر براتی» و حاج احمد شیخ حسینی و شهید عباس رضایی برای شناسایی رفته بودند و قرار بود که در کشتی توقفی داشته باشندذ . وضعیت کشتی در آب طوری بوده که برخورد آّ به بدنه کشتی تشکیل گرداب قوی می داده ، آن قدر که هر کسی را در خودش فرو می برده . آن شب نوبت این سه بنده خدا بوده که دقیقا حدود 20 الی 25 دقیقه در گرداب گیر کنند و با آن مبارزه کنند .
به قول حاج احمد شیخ حسینی شده بودیم مثل هندوانه ای که در گرداب گیر کرده و هی می چرخه و زیر آّب می ره و به سنگ می خوره و می یاد با لا . هنوز صدای برخورد بدنم با بدنه کشتی توی گوشمه .
من و شهید ناصر رضایی بعد از تقلای فراوان خودمون رو به بالای کشتی رسوندیم و ناصر برایی غیبش زد . مقداری صبر کردیم ، خبری نشد . گفتیم شاید به ساحل دشمن رفته . زدیم بهآب ، ولی ناصر برایی رو ندیدیم . توی راه برگشتن گفتم شاید توی کشتی باشه . توی کشتی هم نبود . برگشتیم ساحل . نگران و منتظر بودیم و دلمون برای ناصر برایی که از برو بچه های خیلی حوب اطلاعات عملیات بود . شور می زد ، تا اینکه بچه ها ، فردا ظهر آن بنده خدا رو خسته و کوفته توی نهر علیشیر پیدا کرده بودن .
وقتی آوردنش واحد ، ریختیم دور و برش که چی شده ؟ بنده خدا جون حرف زدن نداشت . فقط تونست بریده بریده بگه :
اینقدر توی آب گرداب ، آب منودور خودم چرخوند و به کشتی کوفت که قید توی کشتی رفتن رو زدم . وقتی می تونستم خودم رو از گرداب خلاص کنم ، اینقدر چرخیده بودم که دیگه مشرق و مغرب رو نمی شناختم . ستاره ها هم معلوم نبودن . شروع کردن به پا زدن و شنا کردن تا به ساحل خودمون برسیم .
اینقدر شنا کردم تا حدود چهار صبح ، پام خورد به خشکی . دلم می خواست همون جا بگیرم از خستگی بخوابم . از هشت شب تا چهار صبح توی آّب بودم . اومدم نشستم ، دیدم ای داد بیداد ، زمین پر از سیم خاداره . فهمیدم توی خاک عراقیها هستم . همون جا دوباره زدم به آب و سر و ته کردم . داشت هوا روشن می شد . وسطهای اروند بودم . دیدم نمازم قضا می شه . خلاصه نمازم رو روی آب خوندم . داشت هوا روشن می شد . خدا خدا می کردم منو نبینن . ساحل که رسیدم دیگه هوا روشن شده بود .
گفتم حالا دیگه حتما عراقیها بیدار شدن و منو می بینند . جلوی روم هم حدود دو کیلومتر باتلاق و چولان بود . مجبور شدم همه دو کیلومتر رو هم سینه خیز بیام …همه بچه ها برای سلامتی اش صلوات فرستادند . خیلی می خواست یک نفر حدود یازده ساعت با اروند مبارزه کند و دست و پا بزند ، بعد هم از ساعت 6 تا 11 صبح هم توی اروند توی باطلاقها سینه خیز رود .
مجموع این اعمال بود که دیگر اروند برای بچه های غواص حکم اسباب بازی پیدا کرده بود .
دیگر از لحاظ زمانبندی می دانستیم که وقتی بچه ها به آب می زنند . اگر بخواهند مسیر را با سرعت طی کنند بیست دقیقه و اگر بخواهند بطور عادی شنا کنند ، بیست و پنج الی سی دقیقه بعد در خاک دشمن هستند و برگشت انها هم چیزی در حدود سیو پنج دقیقه طول می کشد .
اوایل کار بچه ها برای داخل شدن به اروند ، تمرکز بسیار زیادی می خواستند ولی این اواخر وقت رفتن جیبهای زیپی لباس های غواصی را از شکلات و جیره جنگی پر می کردند و در میان اروند پلاستیک آنها را باز می کردند و در آّ آنها را می خوردند .
جالب اینجاست ، یکی از مشکلاتی که با توجه به سردی بسیار زیاد آب و مدت زمان هشت ساعته کار بچه ها در آب آنها را اذیت می کرد ، دستشویی رفتن بچه ها بود که با ابتکار جالبی آن را حل کرذند . این راهکار چیزی جز استفاده از دستشویی صحرایی عراقی ها نبود ؛ آن هم با زیپ یکسره و بلند لباسهای غواصی ! !
دیگر شناسایی رفتن بچه های عواص آنقدر ادامه پیدا کرده بود که بچه ها حتی نگهبانها را هم می شناختند . مثلا لشکر 19 فجر دو محور عملیاتی داشت که یکی از این معبرها نهر « الجویدی» عراق بود . این نهر ، دو کمین داشت که یکی از آنها سمت چپ و دیگری سمت راست نهر بود . بچه ها از بین این دو کمین وارد قلب عراقی ها می شدند و از پشت سر عراقی ها که نخلستان بود ، سر در می آوردند .
یکی از این معبر ها معمولا دو نگهبان داشت که یکی از آنها پسر لاغر سیاهی بود که خیلی فرز و هوشیار بود و با کوچکترین صدایی ، اسلحه اش را ضامن خارج می کرد و شروع به گشت زدن می کرد . بچه ها اسم این نگهبان را جاسن گذاشته بودند .
نگهبان دیگر ، پیرمردی پنجاه شصت ساله بود که آنقدر سیگار می کشید که بچه ها حتی اسم سیگارش را که « بغداد» بود ، از ته سیگارهایش شناسایی کرده بودند . این نگهبان هر وقت که سیگار نمی کشید ؛ یا چرت می زد و یا به عربیی زمزمه می کرد و اغلب این شعر را می خواند که ترجمه فارسی اش همچه مضمونی داشت : چه می خواهی از دل من که می پرسی رنگ من ؟
بچه ها اسم این نگهبان را « عبود » گذاشته بودند . شبی که جاسم نگهبان بود ، بچه ها سعی می کردند . خیلی با احتیاط عمل کنند یا ساعت شناسایی را طوری تغییر دهند که به نگهبانی جاسم نخورند . چون اغلب جاسم از ساعت 3 تا 5 نگهبانی می داد و عبود از ساعت 1 تا سه .
اگر زمان نگهبالنی عبود بود . بچه ها کاملا راحت بودند ، حتی بعضی یک متری او رد می شدند و چون مطمئن ترین جا کنار خود او بود ، زمانی که احتیاج به وقت گذرانی یبود ، همان جا در چند متری او می نشستند تا وقت سپری شود . دیگر بچه ها وقتی به هم می گفتند امشب کریم ، نعیم ، جاسم یا عبود نگهبان است . سن ، قیافه و مشخصات رفتاری هر کدام از آنها مشخص بود و بچه ها حساب کار خودشان را می کردند .
یک شب ، بچه ها با این گمان که عبود مشغول نگهبانی است ، برای شناسایی رفته بودند و زمانی فهمیده بودند اشتباه کرده اند که جاسم متوجه صداشده بوده و دنبال بچه ها می گشته …
آن شب ، شهید امیر فرهادیان فرد ف شهید عباس رضایی و حاج احمد شیخ حسینی برای شناسایی رفته بودند . حاج احمد می گفت : تا جاسم را دیدیم در گل فرو رفتیم و به بد شانسی مان لعنت فرستادیم . تا گردن در گل فرو رفتیم . حدس می زدم ، فکر کرد صدا ، صدای گراز بود ، چون بعد از مدتی جستجو ، بی خیال آمد و روی دیوار روبه روی ما که کنار اروند بود نشست . من نیم متری سمت راست پایش بودم . شهید عباس رضایی نیم متری سمت چپ پایش بود و شهید امیر فرهادیان فرد یک متری روبرویش بود . ما او را روبرویمان در افق می دیدیم و منتظر بودیم تا اگر متوجه ما شود ، زود دست به کار شویم .
جاسم داشت از با لا ، پایین را نگاه می کرد و ما را که در تاریکی بودیم ، نمی دید ، شروع کرد به آواز خواندن و پایش را تکان دادن . پایش از یک وجبی سر من رد می شد و هر لحظه ممکن بود محکم بخورد توی سرم . منتظر بودیم که آنجا را ترک کند . جاسم هم که تازه فکش از آواز خواندن گرم شده بود ، دست به جیب بود و مشتش را پر از تخمه کرد و شروع کرد به تخمه خوردن و آواز خواندن و پوست تخمه هارا روی سر ما ریختن .
هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم جز تحمل . این وضعیت 45 دقیقه طول کشید . وقتی بلند شد و ایستاد ، انگار دنیا را به ما دادند . فکر کرئدیم می خواهد برود ، ولی دقتی دست برد و زیپ شلوارش را پایین کشید ، فهمیدیم که حسابی اشتباه کرده ایم و …
در آن موقعیت ما در حالی که خیس می شدیم ، هیچ راهی نداشتیم جز اینکه صبر کنیم تا بعد از عملیات ، پدرشان را در بیاوریم .
بعد از اینکه جاسم کارش تمام شد دوباره بالای سرمان نشست . حدود 40 دقیقه بعد که پاسبخش جاسم را صدا کرد ، جاسم بلند شد و دنیال صدا رفت و ما هم از فرصت استفاده کردیم و فرار کردیم …
از هشت شب تا چهار صبح توی آّب بودم(1)
به منطقه که رسیدیم ، کنار اروند ، اولین چیز آشنایی که نظرم را جلب کرد ، کشتی بزرگ و زنگ زده ای بود که داخل اروند ، نزدیک عراق به گل نشسته بود . نوک این کشتی به سمت عراق بود و ته آن به ساحل ایران بود .