دانشجوی سال چهارم رشته ی پزشکی بود. یک روز دختر بچه ای را با خودش به منزل آورد. من تعجب کردم. چون دختر بچه برای من ناشناس بود. پرسیدم:
این دختر کیست؟
گفت: سوار ماشین بودم که دیدم خانمی با فرزندش کنار خیابان ایستاده و دست بلند کرده است. سوارش کردم. دیدم انگشتش ورم کرده و سیاه شده است. پرسیدم:
این دختر کیست؟
گفت: سوار ماشین بودم که دیدم خانمی با فرزندش کنار خیابان ایستاده و دست بلند کرده است. سوارش کردم. دیدم انگشتش ورم کرده و سیاه شده است. پرسیدم:
چرا دستت ورم کرده؟
گفت: سوزن در دستم شکسته.
گفتم چرا دستت را مداوا نمی کنی؟
گفت: پول ندارم.
او را به بیمارستان بردم تا عمل شود و دخترش را به خانه آورد.
دختر ناشناس