وقتی عباس در جبهه بود، فرزندش به دنیا آمد. کمی بعد که برای دیدن بچه به مرخصی آمد، احساس کردم که به بچه بی توجه است. خیلی کم او را بغل می کرد. زیاد نوازشش نمی کرد. یک روز از او پرسیدم:
چرا این قدر به بچه بی توجهی؟ مگر از به دنیا آمدنش خوشحال نیستی؟
چرا این قدر به بچه بی توجهی؟ مگر از به دنیا آمدنش خوشحال نیستی؟
او در جوابم گفت:
چرا. ولی نمی خواهم زیاد به او وابسته شوم. اگر با او انس بگیرم، دیگر نمی توانم د ر جبهه بمانم.
برادر شهید
یک دیدگاه
حمید رضا
خوب است