موقع ناهار بود. غذا را گرم کرده و با دوستان دیگر سر سفره نشسته بودیم. در همین حین، صدای اذان بلند شد. آقای محمد نژاد از سر سفره بلند شد و رفت که نماز بخواند به او گفتیم:
غذا سرد می شود و از دهان می افتد.
او گفت: عیبی ندارد. دوباره گرم می کنم. شما بخورید.
آقای محمد نژاد نمازش را خواند و بعد قرآن جیبی اش را از جیب بغل لباسش بیرون آورد و شروع کرد به خواندن قرآن. بعد از ده دقیقه آمد و غذایش را خورد.
آقای محمد نژاد نمازش را خواند و بعد قرآن جیبی اش را از جیب بغل لباسش بیرون آورد و شروع کرد به خواندن قرآن. بعد از ده دقیقه آمد و غذایش را خورد.
آقای عزیزی