خدایا قدرتم بخش تا آنچه را که در حلقومم گره خورده است بتوانم قطره قطره بر پهنه این اوراق بگویم. این کلمات تنها خون رگان من نیست که احساس خون رگان عزیزترین عزیزان ما نیز هست. نمیگویم من پیام آور خون آنانم. بلکه تنها میگویم این دردی است که از خون ساره امامزاده در گلوی من پیچیده است و نمیتوان آن را واگو نکنم.
او مادر بود. مادر ۳ شهید. وقتی وارد خانهاش در میدان گرگان شدم او آرام بر روی صندلیاش نشسته بود اما در چشمانش عقدهای بود که بیتابی میکرد. دخترش برایمان گفت که این مادر آوارگی را در زندگی، در دشتهای پر نشیب و فراز، در کوچههای بیتاب شب، در شبهای یاس سرد و بیتاب گرما، لحظه به لحظه تجربه کرده بود.
او این همه درد را با پوست و گوشت حس کرده بود. اما وقتی به دیدارش رفتیم تنها بود در صحرای تهران. پریشانی و سرگشتگی، رنج و درد و خون را میشد از چروکهای دستش فهمید.
مادر در خرمشهر مانده بود او یادش و ذهنش را در خرمشهر گذاشته بود و کلامش را هم. او هنوز به دنبال دامان آبی مرضیه که بر زمین پهنه گسترده بود میگشت و تشنه غرق شدن در کوچه پس کوچههای سرزمینش. هنوز میشد از چشمانش فهمید که به دنبال محمدش است و میپرسد حسن علی کودکان من مگر کجا هستند؟
مادر شهیدان جهان آرا رویای خرمشهر داشت با نوای «ممد نبودی». فاطمه دخترش میگفت: مادر سکوت پیشه کرد و تنها گاهی با عکس فرزندانش سخن میگوید او عاشق خرمشهر است و دوست دارد به آنجا برود. این آرزویی بود که حالا این مادر با خود برد تا در عرش در کنار فرزندانش خرمشهری دیگر بسازد
به یاد دارم مادر از اول تا آخر زل زد و از نگاههایش گواه بر معصومیتش را طلب میکرد. من چگونه میتوانستم برای مادر بگویم که بهشتی با این همه سختی. او مرا مینگریست و من همه شیرزنی او را.
حس میکردم مشتی بغض گواه عف چند سالهاش است. فاطمه میگفت: هیچ کس به مادر در این سالها سر نمیزند و ما بودیم و خانواده خودش. هیچ کس مادر، هیچ کس نیامد تو را تنها با یادگارانت ببینید.
ای مادر تو مادری بودی به بیکرانگی دریای وجود، به وسعت بزرگترین روحهای داغ و ملتهب، تو معنای صبوری بودی که تشنگی کویر را تاب آورده بود و پیام صبر و استقامت را در دل سوزان زمین فریاد کرده بود.
حال بالاخره «مادر رفت از بس که جان نداشت…» و زین پس به جای او ما نوحه سر میدهیم و در گلویمان ضجه خواهیم کرد و در نای همه فرزندانت خواهیم نالید.
مادر ساره، با قاب عکست و با نگاههای معصومت زین پس میگرییم و تو بدان کوچه به کوچه، شهر به شهر، کشور به کشور، تپه به تپه، سنگر به سنگر، از دارخوین تا گیلان غرب، از اردوگاه سراب نیلوفر تا شش کیلو متری بصره از خرمشهر تا آبادان تا سوسنگرد تا هویزه و چزابه برایت دعا میکنند.
مادر شهیدان جهان آرا میدانم امشب به دشتهای هویزه سرک میکشی و حس خوب به سر آمدن انتظارت را داری. میدانم امشب شهید محمد؛ حسن و علی جهان آرا به دنبال جایی بهتر از بهشت برایت هستند و میدانم..!!
مادر هنوز احساس میکنم سنگینی نگاهت را به رویم. هنوز چشمانت بر روی دلم سنگینی میکند مادر. هنوز میدانم آن روز در خانه همه حرکات مرا زیر نظر داشتی و فهمیدی به زورم در جلویت بغض را فرو میدهم و در نهایت به من خیلی آرام گفتی: بخور دخترم!!