یکی از ما که مختصری فارسی می دانست به پیرمرد گفت: «چرا گریه میکنی؟ گریه نکن.» پیرمرد همانطور که ایستاده بود و قطرات اشک روی محاسن سفیدش می دوید با بغض گفت: «من به قصد شهادت آمدم جبهه، ولی حالا تأسف می خورم که شهید نشدم.» یک مورد که را که خودم شاهد بودم را برایتان تعریف میکنم حادثه ای دیدم که روحم را به شدت جریحه دار کرد و در واقع با دیدن آن قدرت ایمان را احساس کردم و دانستم چیزی نیستم و این یونیفورم نظامی فقط پوست شیر است که در آن دل موش می- تپد. من ستوان احتیاط هستم. مدتی واحد ما در جبهه ی نوسود مستقر بود. بعد از آن به شوش آمد و من در این جبهه به اسارت رزمندگان اسلام در آمدم. آن حادثه در همین جبهه (نوسود) اتفاق افتاد. روز سردی بود و درگیری نسبتاً شدیدی جریان داشت. ظاهراً یک عملیات نفوذی موضعی از طرف شما می خواست صورت بگیرد که نشد. زیرا آتش ما سنگین تر بود و توانست پیشروی نیروهای شما را متوقف کند. در این معرکه چند ساعته و کم ثمر، ما کشته و مجروح نسبتاً زیادی دادیم. از تلفات شما خبر ندارم ولی یک پیرمرد بسیجی اسیر ما شد. با تمام تجهیزات. وقتی افراد متوجه این پیرمرد گشتند همه به دورش جمع شدند. او را به یکدیگر نشان می دادند و مسخره می کردند. پیرمرد محاسن سفید و صورت استخوانی داشت. او با نگاه های نافذش افراد ما را وادار کرد دست از مسخره بازی بردارند. برای لحظه ای جمع ما و اسیر شما ساکت شدند. پیرمرد ایستاده بود و حرفی نمی زد. چند نفر آماده شدند او را به چادر فرماندهی ببرند. ناگهان پیرمرد زد زیر گریه. ما گمان کردیم که این گریه به علت ترس از ماست و چند- تایی هم سعی کردند او را آرام کنند، ولی او اجازه نداد. یکی از ما که مختصری فارسی می دانست به پیرمرد گفت: «چرا گریه میکنی؟ گریه نکن.» پیرمرد همانطور که ایستاده بود و قطرات اشک روی محاسن سفیدش می دوید با بغض گفت: «من به قصد شهادت آمدم جبهه، ولی حالا تأسف می خورم که شهید نشدم.» در این موقع یکی از افسران بعثی جلو آمد و کلت کمریش را روی شقیقه پیرمرد جا- به جا کرد. تصور سردی دهانه کلت روی شقیقه پیرمرد برق از چشمان من جهاند. پیرمرد چشمانش را بست، وردی زیر لب گفت و آن افسر هم ماشه را چکاند. این ایمان قریب یک سال است مرا بیچاره کرده است! |